روایتی مادرانه از شهید لواسانی/ محمدرضا عاشق کتاب بود
کد خبر: 3642342
تاریخ انتشار : ۲۵ مهر ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۹

روایتی مادرانه از شهید لواسانی/ محمدرضا عاشق کتاب بود

گروه فرهنگی: می‌دانستم دوست داری برای دفاع از کشور به جبهه عازم شوی من نیز هم‌پای تو این راه را طی کردم، البته با دعایی که پشت سرت در جبهه بدرقه‎ات می‎کردم.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خراسان رضوی، از کوچه و خیابان که می‌گذرم با هر سربازی که رو به رو می‌شوم به گمانم تویی که به چشمانم خیره می‌شوی و لبخند می‌زنی از همان لبخندهایی که زمان جبهه بر روی لبت بود.
می‌دانستم دوست داری برای دفاع از کشور به جبهه اعزام شوی من نیز هم‌پای تو این راه را طی کردم، البته با دعایی که پشت سرت در جبهه بدرقه‎ات می‎کردم. دلم که می‌گیرد آن هم از دست زمانه و زخم‌ زبان‌هایی که جایش هنوز بعد از رفتن تو خوب نشده است، به خانه‌ات می‌آیم در بهشت رضا(ع)، آنجا که مأمن آرامش من است.
روایتی مادرانه از شهید لواسانی/ محمدرضا عاشق کتاب بود
صدیقه صفری صفرپور، مادر شهیدان لواسانی، از شهدای دفاع مقدس، در گفت‌وگو با ایکنا، با اشاره به اینکه دو پسرم هر دو به جبهه رفته و یکی از آن‌ها در جبهه به شهادت رسید و دیگری هم بعد از 25 سال شیمیایی شدن به شهادت رسید، عنوان کرد: محمدرضا 17 سالش بود که در 15 اردیبهشت 1365، به جبهه رفت و در عملیات والفجر 9 منطقه حاج عمران حضور داشت؛ وی 30 اردیبهشت 1365 مفقود شد که بعد از مفقود شدن او، برادرش محمدمهدی راه جبهه را در پیش گرفت و 14 ماه در آنجا بود.
وی ادامه داد: محمدرضا و محمدمهدی یک سال و چهار ماه تفاوت سنی داشتند، هر دو عاشق اهل بیت(ع) و نبرد با دشمن در جبهه بودند، با کمال میل به خواسته قلبی پسرانم رضایت دادم اما بودند کسانی که می‌گفتند چرا پسرانت را به جبهه فرستادی در حالی که می‌دانی به شهادت می‌رسند.
این مادر شهید در ادامه گفته‌های خود، بیان کرد: پسرانم در راه خدا به شهادت رسیدند اما نیش و کنایه همسایگان و آشنایان تمامی نداشت تا اینکه یک روز یکی از اقوام و همسایگان فرزند خود را از دست دادند و غم دل من را درک کردند، به هر حال همه افراد از دنیا می‌روند اما چه بهتر که قسمتشان شهادت شود.
مادر شهیدان لواسانی ادامه داد: محمدرضا در عملیات والفجر 9 دو ماه در جبهه بود و بعد به خانه آمد و دوباره برگشت. بعد از آن فقط ساکش آمد که در آن دو کتاب بود و یک زیرپوش، همیشه به او می‌گفتم مبادا جبهه به درست لطمه زند اما او می‌گفت خیالتان راحت من هم درسم را می‌خوانم و هم از کشورم دفاع می‌کنم.
روایتی مادرانه از شهید لواسانی/ محمدرضا عاشق کتاب بود
مادر شهیدان لواسانی در ادامه گفته‌های خود، تصریح کرد: محمدرضا عاشق و پشتیبان امام راحل(ره) بود.
صفری صفرپور در حالی که از شدت گریه برای پسرش که هنوز حرف زدن در مورد یاد و خاطراتش دلتنگی‌اش را بیشتر و بی‌قرارش می‌کرد، با ذکر خاطره‌ای از پسرش محمدرضا، بیان کرد: محمدرضا از دبیرستان که می‌آمد کیفش را می‌انداخت و به مسجد می‌رفت. شب‌ها هم از 11 شب به بعد در محل گشت بودند، او آنقدر در پایگاه بسیج محل رفت و آمد داشت که به شوخی اسمش را «نوکر پایگاه» گذاشته بودند.

وی عنوان کرد: محمدرضا و دوستانش داوطلبانه به خاطر عشق به ولایت و کشور به جبهه اعزام شدند، همچنین از زمانی که یکی از دوستانش به شهادت رسید، این شور و شوق برای رفتن به جبهه در او بیشتر شده بود؛ 14 نفر بودند که به عنوان نیروی شهادت طلب به جبهه رفتند و هر 14 نفر به شهادت رسیدند.
همدلی و همیاری شهید لواسانی با دیگران
مادر شهیدان لواسانی با ذکر خاطره‌ای دیگر از همیاری و دلاورمردی محمدرضا، افزود: در کوچه ما پسری خیلی چاق بود که هیچ بچه‌ای با او بازی نمی‌کرد، تک و تنها بود، پسرم وقتی از مسجد می‌آمد به من می‌گفت مامان می‌روم با مجید بازی کنم او هیچ همبازی ندارد، شب‌های عاشورا در هیئت و مسجد از دل و جان خدمت می‌کرد.
روایتی مادرانه از شهید لواسانی/ محمدرضا عاشق کتاب بود
ذکر مداوم زیارت عاشورا به همراه صد لعن
وی دلیل علاقه‌مندی پسرش به امام حسین(ع) را خواندن مرتب زیارت عاشورا آن هم در دوران بارداری پسرش خواند و عنوان کرد: برای فرزندان دیگرم موفق نشده‌ام که از ماه اول زیارت عاشورا را بخوانم و صد لعن آن را بفرستم اما برای محمدرضا همه این مراحل انجام شد.
صفری صفرپور با بیان اینکه محمدرضا عاشق کتاب خواندن به ویژه کتاب‌های شهید مطهری بود، تصریح کرد: دوست داشت موقع تولد و عید کتاب عیدی بگیرد؛ از مدرسه وقتی می‌آمد با کتاب خواندن سرگرم بود و با کتاب‌هایش عالمی داشت.
وی در ادامه گفته‌های خود، بیان کرد: وقتی محمدمهدی و محمدرضا کلاس اول بودند، آن دو را به مدرسه می‌بردم، محمدمهدی رشدش از محمدرضا بیشتر بود اما علاقه بسیاری به محمدرضا داشت و یادم می‌آید موقع راه مدرسه دست برادرش را محکم می‌گرفت.
وی با اشاره به نقش معلم در تربیت شاگردان، ابراز کرد: معلم کلاس اول آن‌ها بسیار انسان معتقدی بود و دعای فرج را به آن‌ها آموخت و تأثیر این معلم بود که پسرانم عاشق این دعا بودند.
مادر شهیدان لواسانی با بیان اینکه محمدرضا در سال 65 به شهادت رسید، در خصوص مفقود شدن وی، گفت: از تعاونی سپاه خبر آوردند که رزمنده‌هایی پیدا شدند و ما باید برای شناسایی برویم، ما به سپاه رفتیم و یک سری اطلاعات از محمدرضا به دست آوردیم و باید برای به دست آوردن اطلاعاتی دقیق‌تر از زنده بودن محمدرضا به خانه رزمندگانی که با او بودند می‌رفتیم تا اینکه سال 1364 پیکر شهید بازگشت.
صفری صفرپور در ادامه گفته‎های خود در خصوص نحوه ارتباط گرفتن با شهید محمدرضا لواسانی در جبهه، تصریح کرد: بیشتر از طریق نامه با ما در ارتباط بود و چهار الی پنج نامه برایمان نوشت؛ پسرم در این نامه‌ها تأکید داشت امام راحل(ره) را تنها نگذاریم و پشتیبانش باشیم.
روایتی مادرانه از شهید لواسانی/ محمدرضا عاشق کتاب بود
عشق و علاقه محمدرضا به گل و گیاه
وی با ذکر خاطره‌ای از شهید، گفت: محمدرضا به دلیل علاقه‌مند بودن به گل و گیاه در باغچه‌ای که در حیاط داشتیم گل و گیاه می‌کاشت و برای خودش چوب‌های یک اندازه جمع می‌کرد و یک حصار کوچکی در اطراف گل‌ها درست می‌کرد.
مادر شهیدان لواسانی عنوان کرد: محمدرضا درس می‌خواند علاوه بر آن در تابستان‌ها نیز کار می‌کرد و مدتی در یخچال‌سازی کار می‌کرد و بعد مکانیکی مشغول به کار شد.
مادر شهیدان لواسانی با بیان اینکه وقتی دلم برایش تنگ می‌شود، بر سر مزارش به بهشت رضا(ع) می‌روم و گریه می‌کنم و می‎گویم رضا جان برایم دعا کن تا اجرم پایمال نشود.
صفری صفرپور عنوان کرد: در بین بچه‌هایم محمدمهدی، مامانی بود، وقتی می‌رفتم حرم می‌دیدم دم درب ایستاده، یک لحظه بدون من در خانه تنها نبود، حتی بزرگ شد و داماد شد باز هم هر روز به خانه می‌آمد. 
وی در ادامه گفته‌های خود در خصوص پسر شهیدش محمدمهدی نیز، افزود: محمدمهدی بعد از محمدرضا به جبهه رفت و شیمیایی شد اما به ما در این 25 سال حرفی نزد، فقط خودش و همسرش از این قضیه باخبر بودند و بعد از چند سال وقتی حالش وخیم شد در بیمارستان تهران متوجه شدیم.
مادر شهیدان لواسانی در ادامه گفته‌های خود با اشاره به دیداری که رهبر معظم انقلاب با ایشان در منزلشان داشتند، تصریح کرد: وقتی به منزل ما آمدند، قرآنی به ما هدیه دادند از طرف دیگر وقتی کوچک بودم در همسایگی رهبر معظم انقلاب زندگی می‌کردیم، یادم هست آن زمان‌هایی که آقا به مسجد می‌رفتند.
صفری صفرپور بیان کرد: دو شب قبل از به شهادت رسیدن محمدرضا، اردیبهشت 1366 خواب دیدم، رضا در خانه را می‌زند و آنقدر قدش بلند است که از درب داخل نمی‌شود و به او می‌گویم تو مفقودالاثر شدی اما او می‌گوید نه منتظر درجه‌ام بوده‌‎ام که گرفتم و دو روز بعد از خواب، پیکر پسرم پیدا شد.
وی در پایان خواستار شد: از همه مردم می‌خواهم راه شهدا را فراموش نکنند، اگر آن‌ها نبودند اکنون ما نمی‌توانستیم به راحتی زندگی کنیم و مانند بسیاری از کشورها دچار ناامنی می‌شدیم.
captcha