روایت دو آزاده از ابوغریب و موصل
کد خبر: 3916784
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۸:۵۰

روایت دو آزاده از ابوغریب و موصل

سال ۱۳۶۹ سال پر تلاطمی برای مردم ایران بود. در گرمای تابستان‌ روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹ بالاخره جمهوری اسلامی ایران با سربلندی توانست رزمندگانی را که مجاهدانه از دین، شرف و خاک کشور دفاع کرده و در دست دشمن اسیر شده بودند، به وطن بازگرداند.

روایت دو آزاده از ابوغریب و موصل سال ۱۳۶۹ سال پر تلاطمی برای مردم ایران بود. در گرمای تابستان‌ روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹ بالاخره جمهوری اسلامی ایران با سربلندی توانست رزمندگانی را که مجاهدانه از دین، شرف و خاک کشور دفاع کرده و در دست دشمن اسیر شده بودند، به وطن بازگرداند.

محمدرضا یزدی‌پناه و علیرضا کتابدار، دو آزاده‌ای هستند که در سالروز ورود آزادگان به ایران پای صحبت‌هایشان نشستیم، سخنانی که هم تلخی دارد و هم شیرینی، با هم می‌خوانیم؛

محمدرضا یزدی‌پناه، آزاده هشت سال دفاع مقدس در گفت‌وگو با ایکنا از خراسان رضوی، اظهار کرد: بنده بعد از انقلاب در دانشگاه افسری به‌عنوان فرمانده گروهان خدمت کردم و بعد به لشگر زرهی اهواز منتقل و به تیپ دو دزفول راه یافتم.

وی افزود: در واقع از سال 58 به لشگر 92 منتقل شدم و یگان من در منطقه بود و دائماً با عراقی‌ها درگیری مرزی داشتیم و حتی در تیرماه 59 می‌توان گفت یک جنگ تمام عیار با عراقی‌ها در منطقه محراب داشتیم و بعد از آن در روز 31 شهریورماه 59 که عراق به ایران حمله کرد و اعلام جنگ رسمی شد، آن زمان به ما دستور دادند که تغییر تاکتیک دهیم و مأموریت ما که تقویت پاسگاه‌های مرزی بود، دستور داده شد که یگان‌ها را جمع و به‌صورت گروه‌های رسمی در نقاط مرزی مستقر شویم که بنده جزء یگان گروه مرزی بودم که مستقر شدیم.

این آزاده تصریح کرد: عراقی‌ها با دو لشگر زرهی در یکم مهرماه حمله کردند و می‌توان گفت لشگر 92 در ابتدای جنگ بیشترین تلفات را داد؛ به دلیل اینکه ما طبق دستوری که اعلام کرده بودند در حال نقل و انتقال بودیم و در واقع از سنگرها خارج شده و در نتیجه از همان زمان که اسیر شدیم به استغفارات عراق منتقل و بعد هم به سازمان اطلاعات مرکزی این کشور و در ادامه به زندان الرشید منتقل شدیم و 10 سال به‌صورت مفقود‌الاثر با 58 نفر دیگر اسیر بودیم و عراقی‌ها با زندانیان سیاسی خودشان ما را مخفی کرده بودند. روز 24 شهریور 69 ما را به اردوگاه برگرداندند.

پیش‌بینی یک نوجوان 17 ساله از اتمام جنگ ایران و عراق

در ادامه علیرضا کتابدار، آزاده دیگری که میهمان ایکنا شده است، بیان کرد: بنده در عملیات بیت‌المقدس همزمان با آزادی خرمشهر اسیر شدم که آن زمان 17 سال بیشتر نداشتم و از ناحیه کتف مجروح شده بودم و با توجه به اینکه ما بعد از فتح خرمشهر اسیر شده بودیم پیش‌بینی می‌کردیم که جنگ تمام شده و صدام گفته بود «اگر خرمشهر را گرفتید من کلید آتش‌بس را می‌دهم» و همه منتظر پایان جنگ بودند.

وی با بیان اینکه پیش‌بینی ما درست نبود و کمتر از 9 سال در بند اسارت بودم و به دلیل مجروحیت ابتدا به بیمارستان بصره و از آن‌جا به اردوگاه عنبر منتقل شدم، اظهار کرد: آمار اسرا تا قبل از عملیات فتح‌المبین که فروردین سال 60 بود نزدیک به 1700-1800 اسیر بود.

این آزاده در خصوص عملیات فتح‌المبین، اضافه کرد: عملیات فتح‌المبین یک ماه قبل از فتح خرمشهر بود. سال دوم جنگ عملیات بُستان را آغاز کردیم و بعد از آن بزرگترین عملیات فتح‌المبین صورت گرفت که در ابتدای عید بود و حمله فراگیر و بزرگی رخ داد. آن عملیات حدود 1000 اسیر و در بیت‌المقدس هم بیش از هزار اسیر وجود داشت که بنده جزء آخرین اسرای عملیات فتح خرمشهر بودم و روز بعد در آن درگیری‌ها اسیر شدم و شماره کارت من 4023 بود.

بدنه ارتش، بدنه‌ای مذهبی بود

در ادامه یزدی‌پناه در خصوص پاسخ به این سؤال مبنی بر اینکه چرا برای رفتن به جنگ احساس وظیفه کردید، افزود: لازم است این نکته را متذکر شوم که قبل از انقلاب افراد مذهبی در ارتش کم نبودند و همان‌طور که امام(ره) تشخیص داده بودند بدنه ارتش، بدنه‌ای مذهبی بود. بنده زمان انقلاب در دانشگاه افسری بودم، اما در روز 17 شهریور سال 57 در میدان شهدا اتفاقی افتاد و روز بعد اعلام آماده‌باش دادند و به یگان ما هم دستور داده شد که آماده باشیم.

وی ادامه داد: فرمانده گردان و یکی دیگر از فرمانده‌ها به من گفتند که خودت را به دانشکده معرفی کن تا در ستاد خدمت کنید و من خیلی خوشحال شدم؛ بنابراین رفتم خودم را معرفی کردم.

این آزاده در ادامه اظهار کرد: در روز 22 بهمن من لباس نظامی پوشیدم. خدا رحمت کند شهید ناجی را به‌عنوان فرمانده دانشگاه از طرف حضرت امام(ره) حکم داشت و با ایشان همکاری خود را آغاز کردم.

وی بیان کرد: در همان شرایط هم دانشگاه افسری اولین مأموریتی که به آن‌ها داد این بود که حفاظت سفارت خانه‌ها را بر عهده گیرند و در همان گروهانی که من بودم مسئولیت آن‌ها حفاظت از سفارت آمریکا بود و این‌ها رفته بودند پرچم آمریکا را باز کرده و روی زمین انداخته بودند و روی آن و دیوارها شعارهایی علیه آمریکا نوشته بودند که درگیری شد و حتی تهدید کردند و به‌صورت تنبیهی دانشگاه افسری را از سفارت‌خانه‌ها جمع کردند و به آن‌ها حفاظت از پمپ بنزین‌ها را دادند.

یزدی‌پناه گفت: بیشتر ارتشی‌ها انقلابی بودند و برای همین به جنگ روی آوردند و بعد هم در این گروهک‌ها و افرادی که مقابل نظام اسلامی می‌ایستادند، در کردستان، ترکمن صحرا و یا جاهای دیگر ارتش خیلی با قوت و شدت با آن‌ها برخورد کرد و جنگ شروع شد و بیشتر لشگر 92 از همان زمان در سراسر مرز مستقر بودند و ما هر روز درگیری داشتیم و تصور نمی‌کردیم که عراق جرئت پیدا کند که به خاک ما حمله‌ور شود. در واقع این موضوع برای ما خنده‌دار بود.

این آزاده دفاع مقدس گفت: در مهرماه سال 58 به ما اعلام شد که ارتش در چنین شرایطی قرار دارد و چند نفر باید داوطلب شوند و به این یگان‌ها که بیشتر افسران دانشگاه افسری بودند انتقال دهند. بنده لشگر 92 را انتخاب کرده و وارد جنگ شدیم.

دلیل رفتن به جنگ، علاقه به رهبر و انقلاب بود

کتابدار در پاسخ به این سؤال مبنی بر اینکه چه انگیزه‌ای در نوجوان 17 ساله برای رفتن به جنگ وجود دارد، اظهار کرد: اول انقلاب این انگیزه قوی بود و در حال حاضر بسیاری از جوانان ما این انگیزه را دارند و علاقه به مملکت، انقلاب و رهبری باعث شد تا احساس مسئولیت کنیم و تنها من نبودم و بسیاری از افراد چنین تفکری داشتند که از مملکت خود دفاع کنند.

وی افزود: امام خمینی(ره) هم نقش بزرگی در این زمینه داشتند و زمانی که امام درخواست می‌کردند تا کاری انجام شود، افراد زیادی داوطلب می‌شدند و همه دست به دست هم می‌دادند تا انگیزه ایجاد کنیم و در آن موقعیت شور ایجاد شده بود. در حال حاضر هم چنین افرادی با انگیزه‌های بالا وجود دارند، اما در آن زمان این انگیزه قوی‌تر بود و بیشتر می‌توانستند ابراز وجود کنند.

این آزاده در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه آیا در زمان رفتن به جنگ کسی از افراد خانواده مانع شما شد، اظهار کرد: به هر حال این اتفاق احساساتی را به همراه دارد؛ پدرم هیچ‌گونه مخالفتی نکردند و تنها مادرم اوایل مقاومت می‌کردند و همیشه می‌گفتند «اگر تو نروی جبهه عقب می‌افتد، گفتم نه. گفتند خوب بدون تو هم همه چیز پیش می‌رود» و آن احساسات مادرانه وجود داشت، اما من هم اصرار کردم تا اینکه رضایت دادند.

خود را برای همه چیز به جزء اسارت آماده کرده بودم

یزدی‌پناه در خصوص دیدگاه و احساس خود نسبت به اسارت، گفت: در واقع ما هنوز ابتدای جنگ بود که وارد شدیم و جنگ همه چیز مانند مجروحیت، شهادت، اسارت و جانبازی را به همراه داشت و تصورم این بود اگر روزی با دشمن روبه‌رو شوم و با او بجنگم، تمام گلوله‌ها را صرف آن نکنم و حداقل یکی را برای خودم نگه دارم تا اسیر نشوم و دیدگاه من این‌گونه بود، به خصوص که ما آموزش‌های نظامی را دیده بودیم و برای همه چیز خودمان را آماده کرده بودیم جزء برای اسارت.

وی اضافه کرد: زمانی که اسیر شدم همه مدارک نظامی را به همراه داشتم و اگر پیش‌بینی چنین اتفاقی را می‌کردم قطعاً آن‌ها را در جایی مخفی می‌کردم، اما به هر حال تسلیم تقدیر الهی شدیم و فکر ما این بود که اسارت، ادامه جنگ است.

این آزاده تصریح کرد: فروردین سال 62، درگیری وسیعی با عراقی‌ها انجام دادیم و در زندان الرشید نزدیک 200 الی 300 نفر عراقی بودند که قصد داشتند ما 28 نفر را تنبیه کنند و ما توانستیم در آن درگیری دو نیروی عراقی که از مهم‌ترین‌ها بودند را اسیر کنیم.

وی ادامه داد: عراقی‌ها در این درگیری می‌خواستند ما را یکی یکی بیرون ببرند، اما ما درب‌های سلول‌ها را در آوردیم و پشت درب اصلی انداختیم و آن‌ها از پنجره گاز اشک‌آور پرتاب کردند و ما به هر حال مقاومت کردیم تا اینکه توانستند درب را باز کنند و به محض اینکه دو الی سه نفر از آن‌ها به ما حمله کردند توانستیم مجدد آن‌ها را دستگیر و باز درب‌ها را پشت درب اصلی انداختیم و دیگر آن‌ها مجبور شدند که تسلیم شوند و در واقع وارد مذاکره با ما شدند.

یزدی‌پناه گفت: این درگیری‌ها نزدیک هفت الی هشت ساعت به طول انجامید و به ما قول دادند که دیگر کاری با ما ندارند و از ما خواستند که اسیرهایشان را تحویل دهیم و نگران بودند که ما آن‌ها را کشته باشیم تا اینکه فرمانده ما گفت که آزادشان کنید و عراقی‌ها علی‌رغم قولی که داده بودند نزدیک پنج الی 6 سال ما را همه‌جانبه تحریم کردند و بعد هم شکنجه‌های خاصی دادند.

دل کندن از دنیا به دلیل شرایط سخت ابوغریب

وی افزود: زندان ابوغریب 40 کیلومتری بغداد واقع شده که بسیار وسیع بود و عراقی‌ها در قسمتی از زندان سه مخفی‌گاه درست کرده بودند که در یکی از این مخفی‌گاه‌ها من و 57 نفر دیگر بودیم، در دومین مخفی‌گاه نیز عراقی‌های محکوم به اعدام بودند، البته با اعمال شکنجه که علاوه بر افراد سن بالا نوجوانان 10 الی 12 ساله نیز حضور داشتند که دائماً شکنجه می‌شدند و در نهایت سومین زندان کلکسیونی از تمام زندانیان کشورهای عربی، اردن، مصر، سوریه و حتی از کشورهای اروپایی بود و عراقی‌های خلبانی که حاضر نشدند ایران را بمباران کنند در این زندان حضور داشتند. آن‌ها شرایطی را برای ما به وجود آورده بودند که مرگ برای ما عزیزتر بود.

یزدی‌پناه اضافه کرد: تقریباً بعد از دو سال و نیم بودن در ابوغریب، ما را به زندان الرشید منتقل کردند و شرایط بدتری برای ما به وجود آمد و به جایی رسیدیم که گفتیم هر چه می‌خواهد بشود و بعد یکی از افراد ما با فرمانده‌ عراقی‌ها صحبت کرد که شما از جان ما چه می‌خواهید و قرارداد ژنو که یک قرارداد بین‌المللی است و شما آن را پذیرفته‌اید را به چه دلیل اجرا نمی‌کنید و ما را مخفی کرده‌اید؟

وی بیان کرد: عراقی‌ها پذیرفتند که شرایط ما را تغییر دهند و نزدیک به 5 الی 6 ماه اسرا با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می‌کردند و هدف آن‌ها این بود که هر شب یکی از ما را بیرون ببرند و کتک بزنند که ما بترسیم. حتی فردی که در اثر شکنجه‌های زیاد فلج شده بود را دو نفر گرفته بودند و می‌زدند و عراقی‌ها به جای اینکه مشکل ما را حل کنند برعکس آمده بودند که به نوعی از ما زهر چشم بگیرند.

این آزاده اظهار کرد: ما که از همه چیز خود گذشته بودیم با آن‌ها به درگیری پرداختیم و توانستیم کابل‌ها و چوب‌هایی که برای زدن ما آورده بودند را بگیریم و یکی از اسرا که افسر نیروی انتظامی بود با یکی از عراقی‌ها درگیر شد به‌گونه‌ای که سینه‌اش را گرفته و کشیده بود، به‌گونه‌ای که پوست سینه‌اش کاملاً جدا شد و یا سرگردی که افسر ژاندارمری بود و به‌صورت داوطلبانه به جنگ آمده بود، توانست با دو سه نفر بجنگد و این‌گونه بود که درگیری‌های زیادی در این مدت داشتیم، اما اوایل اسارت با شرایط آشنا نبودیم و آن‌ها بیشتر ما را اذیت می‌کردند.

وی گفت: به تدریج پی بردیم که عراقی‌ها ما را مخفی کرده‌اند و نمی‌خواستند دیده شویم و ما نقطه ضعف‌شان را به دست آوردیم؛ در نتیجه می‌دانستیم چگونه با آن‌ها برخورد کنیم، اما با توجه به شکنجه‌هایی که در ابوغریب و اوایل در الرشید انجام شد، باز هم ما را در شرایط سخت قرار می‌دادند به طوری که آب را قطع و غذا هم نمی‌دادند.

اسارت واژه نامأنوسی است که با آن مواجه شدم

کتابدار در خصوص احساس و دیدگاه خود از اسارت، بیان کرد: بنده هم اصلاً تصور اسارت را نداشتم. تیر به شانه‌ام اصابت کرده بود و در شیاری افتاده بودم و در همان لحظه احساس کردم که درگیری شدید شد و در آن شیار سنگری وجود داشت که برای عراقی‌ها بود و ما آن را گرفته بودیم و یکی دیگر از رزمندگان که سن و سال کمی داشت ترکش خورده بود و خیلی درد داشت و ناله می‌کرد.

وی اضافه کرد: من آن رزمنده جوان را در قسمت پناهگاهی که در شیار بود کشیدم و او را دلداری می‌دادم که غصه نخور، الان آمبولانس می‌آید و ما را به بیمارستان می‌برد و شروع کردم از امکانات بیمارستان صحبت کردن که دیدم یک فرد عراقی بالای سرم ایستاده و گفت بلند شوید. من چند ثانیه‌ای منتظر معجزه بودم که نجات پیدا کنیم، اما آن اتفاقی که منتظر آن بودم میسر نشد. من اصلاً فکر اسیر شدن نبودم با خودم می‌گفتم یا شهید و یا مجروح و یا در نهایت پیروز می‌شویم، اما اینکه اسیر شویم اصلاً در تصورم نبود.

این آزاده بیان کرد: به دلیل مجروحیت من را به بیمارستان بصره بردند و زمانی که ما را گرفتند فردی بود که بسیار زیبا فارسی صحبت می‌کرد و تصور کردم که ایرانی است و لباس ارتشی تن کرده بود و درجه هم داشت. به او گفتم که ایرانی هستی، گفت نه. من افسری را در تهران گذرانده‌ام. او در حین اینکه با عراق همکاری می‌کرد، هوای 10 الی 15 نفر از ما را هم داشت و به ما رسیدگی می‌کرد. رفتار او انسی را میان ما ایجاد کرده بود و وی ما را در آن شرایط سخت حمایت می‌کرد.

کتابدار اظهار کرد: ما را به بیمارستانی آوردند و فردی به نام عماد در آنجا بود که بسیار ما را اذیت کرد. آن‌قدر بدی‌های او آشکار بود که من بعد از گذشت سال‌ها اسم عماد را دوست ندارم. او بعد از پرسیدن اسم با خودکار بر روی سینه اسم ما را می‌نوشت و آنقدر محکم فشار می‌داد تا خونی شود. در بیمارستان امکانات، فوق‌العاده ابتدایی بود و عده‌ای روی زمین می‌خوابیدند و در حد اینکه پانسمانی عوض کنند به مجروح رسیدگی می‌کردند.

وی گفت: عده‌ای از اسرا که مجروح شده بودند به بیمارستان نیروی هوایی منتقل شدند و در آن محل مانند موش آزمایشگاهی با ما رفتار ‌کردند و هر عراقی که می‌آمد یک آمپول به ما تزریق می‌کرد. حتی فردی که بیمارستان را نظافت می‌کرد به ما آمپول تزریق می‌کرد‌.

کتابدار افزود: فردی در بیمارستان به دلیل ترکش در کمرش بستری شده بود، اما پاهای سالمی داشت و می‌توانست آن‌ها را حرکت دهد. اما بعد از رفتن ما به اردوگاه خبر آوردند به دلیل اینکه به وی آمپول‌های مختلف تزریق می‌شده قطع نخاع شده است.

این آزاده بیان کرد: زمانی که ما را به اردوگاه آوردند تعداد اسرا زیاد شده بود و تنها یک شب در آن اردوگاه خوابیدم و صبح گفتند که باید برویم و تمام بسیجی‌ها را به موصل منتقل کردند؛ چراکه پس از شناسایی بسیجی‌ها، نیروهای ارتش و پاسداران برای اینکه جو اردوگاه شکسته نشود تصمیم گرفتند که بلافاصله افراد را جدا کنند و ما را بردند موصل که راضی هم بودیم زیرا همه مانند هم بودند.

در اسارت به قدری شرایط سخت بود که ذره‌ای از آن‌ها گفته نشده است

یزدی‌پناه در پاسخ به این سؤال که چرا نام بعضی از اسرا را مخفی می‌کردند، اظهار کرد: ما اگر می‌خواستیم با خانواده تماس بگیریم باید به مخابرات اعلام می‌‌شد و بعد دعوت‌نامه می‌نوشتیم و سپس به ما اعلام می‌کردند که فردا به‌عنوان مثال ساعت 6 عصر مخابرات باشید و بعد ارتباط برقرار می‌شد.

این آزاده تصریح کرد: بنده با خانواده‌ام مکاتبه نداشتم و برعکس افرادی که با خانواده مکاتبه داشتند به قدری از سوی عراقی‌ها اذیت و آزار می شدند که اگر اسارت کمتری نیز نسبت به دیگر اسرا داشتند باز هم بسیار رنج می‌بردند.

یزدی‌پناه تصریح کرد: علت اصلی اینکه عراقی‌ها نمی‌گذاشتند کسی متوجه حضور ما شود این بود که در تمام جنگ‌ها، تعدادی را مخفی می‌کردند تا اگر دشمن عوامل خودشان را مخفی کرده بود از ما استفاده و به نوعی تبادل کنند.

وی اضافه کرد: در واقع اکثر اسرا دو دسته بودند؛ افرادی که واقعاً روحیه انقلابی داشتند و در شکنجه و بازجویی‌ها کوتاه نمی‌آمدند و به تدریج آن‌ها را از همان ابتدا جدا می‌کردند و می‌توان گفت که 85 نفر بودیم که می‌خواستند ما را مخفی کنند، اما بالاخره بین ما عواملی بودند که حالا یا ترسیده و یا اینکه با این هدف آمده بودند که تقریباً حالت همکاری با دشمن داشته باشند و در نتیجه بین ما در خصوص مسائل انقلاب و موضوعاتی که عراقی‌ها داشتند درگیری به وجود می‌آمد.

اعتماد نکردن به دشمن رمز موفقیت ما در اسارت بود

کتابدار اضافه کرد: یکی از مواردی که ما را در دوره اسارت سرپا نگه داشت این بود که ما هیچ وقت به دشمن اعتماد نکردیم و کافی بود اندکی به دشمن اعتماد می‌کردیم که در آن صورت دیگر باخته بودیم.

وی افزود: در اسارت افراد متفاوت بودند؛ عده‌ای با دشمن همکاری می‌کردند که غالباً نیروی نظامی نبودند. تمام اسرایی که من با آن‌ها بودم همگی اعتقاد داشتیم که نباید به دشمن اعتماد کنیم، به‌عنوان مثال عراقی‌ها برای ما تلویزیون آوردند و ما گفتیم که نمی‌خواهیم و حتماً چیزی وجود دارد که شما دارید به ما مهربانی می‌کنید حتی پروژکتور آورده بودند که فیلم رسول الله را نگاه کنیم اما ما نگاه نمی‌کردیم و عراقی‌ها ما را می‌زدند و می‌گفتند که باید نگاه کنید.

کتابدار گفت: یکی از ویژگی‌های دیگر ما این بود که خود باور بودیم و با وجود اینکه چیزی نداشتیم اما بر آن‌ها غلبه می‌کردیم. ما همیشه طلبکار بودیم و گاهی اوقات به ما می‌گفتند که شما اسیر هستید یا ما اسیر هستیم و ما روی حرف‌مان می‌ایستادیم و حتی کتک هم می‌خوردیم اما از موضع خودمان کوتاه نمی‌آمدیم.

وی گفت: عراقی‌ها در هر ماه ما را جمع می‌کردند و پولی به ارزش یک دینار به ما می‌دادند که باید با این مقدار پول، شام شب، لوازم بهداشتی و ... را تهیه می‌کردیم. این مقدار بسیار اندک بود و فقط می‌توانستیم چهار کیلو خرما و یا افراد سیگاری پنج بسته سیگار بخرند.

کتابدار اظهار کرد: گاهی اوقات که احساس خطر شدید می‌کردیم ممکن بود کوتاه بیاییم، اما از اصول خودمان هیچ وقت کوتاه نمی‌آمدیم و با آن چیزی که داشتیم قناعت می‌کردیم و به یکدیگر رسیدگی می‌کردیم.

متحد بودن اسرا، راه رسیدن به اهداف بود

یزدی‎پناه در خصوص امید داشتن به بازگشت، اظهار کرد: ما همه یک دست بودیم و واقعاً هیچ‌گونه اختلاف نظری نداشتیم و به دلیل این اتحادی که داشتیم توانستیم در ابوغریب که یک زندان کاملاً امنیتی آن هم دست اطلاعات بعث عراق بود، رادیو بدزدیم و در واقع ما به گونه‌ای زندانی بودیم که نمی‌دانستیم الان روز است و یا شب. بدین معنا که تمام پنجره‌ها را برای ما تخته‌کوب کرده بودند و اصلاً نور وارد آن فضا نمی‌شد و اگر چراغی روشن بود می‌توانستیم یکدیگر را ببینیم.

وی ادامه داد: خواست خدا بود که در بین ما یک نفر از اسرای خلبان، پدرش رادیوسازی داشت و در نتیجه با رادیو آشنا بود. رادیو در پلاستیکی بسته شده نزدیک به 5 الی 6 ماه در چاه فاضلاب پنهان بود تا به قول معروف آب‌ها از آسیاب بیفتد و بعد که در آوردیم کاملاً زنگ زده بود.

این آزاده اضافه کرد: باتری رادیو از بین رفته بود و در آن شرایط هنگامی که برای ما غذا می‌آوردند باید به اتاقی می‌رفتیم تا غذا را بیاوریم و در این زمان سوراخی را روی پنجره ایجاد کردیم و از آن‌جا آن‌ها را زیر نظر گرفتیم و بعد می‌دیدیم که باتری رادیو را داخل سطل آشغال انداختند و بعد اسرا برای اینکه ظاهراً سطل آشغال را خالی کنند، به‌گونه‌ای رفتار می‌کردند تا افراد فرصت پیدا کنند و باتری‌ها را درآورند.

وی تصریح کرد: ما از هر زمان خود استفاده می‌کردیم. یک روز که می‌خواستند تنبیهمان کنند ما را برای مدتی به زندانی که کلکسیونی از زندانیان خارجی بودند، منتقل کردند و یک خلبان به نام فرشید اسکندری که روماتیسم گرفته بود و روی پاهای خود به سختی راه می‌رفت وانمود کرد که نمی‌تواند راه برود و برانکارد آوردند و ما رادیو را زیر کمر او پنهان کردیم. آن‌ها ما را بازرسی کرده و چیزی پیدا نکردند، حتی آن خلبان را هم گشتند اما نتوانستند چیزی پیدا کنند و به این صورت ما رادیو را از این قسمت به قسمت دیگری منتقل کردیم و این اتفاق‌ها میسر نمی‌شد مگر اینکه متحد باشیم.

یزدی‌پناه اظهار کرد: ما برای خودمان قانون‌هایی را وضع کرده بودیم و کسی حق نداشت اسم رادیو را بیاورد و برای همین اسم‌های خاصی مانند عمو نوروز و ... برای رادیو انتخاب می‌کردیم و حتی به باتری هم می‌گفتیم ویتامین D و در واقع همه چیز رمزی بود و این شرایط باعث شد تا روحیه خوبی داشته باشیم.

وی گفت: ما در زندان تمام تلاش خود را به کار می‌گرفتیم تا روحیه خوبی داشته باشیم. به‌عنوان مثال ما را دو نفر دو نفر می‌بردند صبح، ظهر و شب کتک می‌زدند اما ما کاری کردیم که زندانی‌های دیگر هم روحیه بگیرند و جرئت پیدا کنند و من با یکی دیگر بلند می‌شدیم و با هم بوکس بازی می‌کردیم تا بدنمان برای کتک خوردن آمادگی پیدا کند و عراقی‌ها تعجب می‌کردند که ما در این همه فشار باز هم روحیه خود را از دست نداده‌ایم

اسارت با کتک خوردن عجین شده بود

کتابدار در ادامه اظهار کرد: اگر عراقی‌ها رادیو را می‌گرفتند قطعاً طرف اعدام می‌شد. یک روز از یکی از اسرا باتری گرفتند و او را زیر شکنجه به شهادت رساندند. در واقع رادیو یک سلاح بود و زمانی که رادیو را از عراقی‌ها می‌دزدیدیم آن‌ها نمی‌توانستند خبر را افشا کنند و اگر متوجه می‌شدند که سربازی رادیو گم کرده قطعاً او را اعدام می‌کردند و این مزیت برای ما بود که می‌توانستیم به هدف خودمان دست پیدا کنیم. اما نگه‌داری رادیو فوق‎العاده سخت بود و هر کس که از آن نگه‌داری می‌کرد گویی که دارد با جان خود بازی می‌کند.

این آزاده در پاسخ به این سؤال مبنی بر اینکه چرا دوستان آزاده در مورد کتک خوردن راحت صحبت می‌کنند، گفت: اسارت با کتک خوردن عجین شده است و البته این را هم بگویم که هر روز کتک نبود اما هر زمان هم که می‌زدند مفصل بود و این موضوع در اردوگاه‌های مختلف متفاوت بود.

وی افزود: در موصل مقداری فشار کمتر بود و در بعضی از اردوگاه‌ها مانند ابوغریب بسیار شدیدتر بود. اما شکی نیست که خدا یک قوت قلبی در ما به وجود می‌آورد و من یادم است هنگامی که ما را می‌زدند به محض اینکه وارد آسایشگاه می‌شدیم همه می‌خندیدند انگار که گاز خنده پخش کرده‌اند.

کتابدار گفت: عراقی‌های بعثی افراد کثیفی بودند و وقتی که می‌خواستند ما را تنبیه کنند درب‌ها را می‌بستند و اجازه ورود به محوطه اردوگاه را نمی‌دادند و بعد می‌گفتند روزی یک بار درب را باز می‌کنیم که به دستشویی بروید، در این مسیر 30 نفر می‌ایستادند و با چوب، کابل، شلنگ و باتوم می‌زدند و بستگی به این داشت که ما در کدام آسایشگاه هستیم اگر اول بودیم 40 متر و اگر آخر بودیم 100 متر کتک می‌خوردیم و به محض اینکه وارد آسایشگاه می‌شدیم باز می‌خندیدیم.

این آزاده بیان کرد: هنگام کتک خوردن، خدا این قوت قلب را به ما داد، اما سخت‌تر از آن این بود که شاهد کتک خوردن یک نفر دیگر باشیم که این موضوع بسیار سخت و زجرآور بود و هر کسی که وارد اردوگاه می‌شد برای اینکه زهر چشم از او بگیرند به شدت او را کتک می‌زدند. به طوری‌که ما چند مورد داشتیم که چشم آن‌ها درآمد، کابل به چشم گرفته شده و درآمده بود.

وی گفت: اردوگاه‌های موصل حالت مستطیل داشتند و در ابتدا که اسرا وارد می‌شوند یک دیوار بود که پشت آن دو آسایشگاه وجود داشت که ما نمی‌دیدیم و بعداً این‌ها را در اختیار ما گذاشتند، اما اول که وارد می‌شدند به مدت یک هفته صبح و عصر کتک می‌خوردند و ما صدای فریادهای آن‌ها را می‌شنیدیم و خیلی زجرآور بود. هیچ چیز در طول اسارت برای ما سخت‌تر از اینکه صدای ناله دیگری را می‌شنیدیم، سخت نبود.

کتابدار تصریح کرد: روزی عراقی‌ها ما را به اردوگاه دیگری بردند و شب به شب ما را از آسایشگاه بیرون می‌کردند و کتک می‌زدند و چند نفر هم زیر شکنجه‌ها شهید شدند تا اینکه در آسایشگاه درگیری شد، درب‌ها را شکستند و آن طرف را کتک زدند و بعد آن‌ها شلیک کردند و دو نفر شهید شدند و بعد هم یکی دو هفته حکومت نظامی ایجاد شد. اصطلاحی به نام خمس دقایق داشتیم یعنی پنج دقیقه درب را باز می‌کردند و می‌گفتند که شما فرصت دارید بروید دستشویی و در راه رفت و آمد می‌زدند. آن یک ماه شرایط بسیار فلاکت‌بار بود.

اردوگاه‌ها را محل برگزاری برنامه‌های فرهنگی و مذهبی کرده بودیم

این آزاده اظهار کرد: ما در اردوگاه برنامه‌های وسیعی اجرا می‌کردیم که کاملاً پنهانی، اما فوق‌العاده وسیع بود. برنامه‌هایی مانند قرائت ادعیه، کلاس‌های قرآن، تئاتر و سرود و برگزاری مراسمی هم برای دهه فجر بود که انجام می‌دادیم. در موصل یک اردوگاه کوچک 600 نفره وجود داشت و ما در آن اردوگاه خیلی منسجم بودیم و برنامه‌های دهه فجر که شروع می‌شد از بین این 600 نفر 500 نفر به نحوی همکاری می‌کردند و همچنین انواع مسابقات رزمی و قرآنی را داشتیم.

وی گفت: خوشبختانه لباس‌های یکسانی داشتیم و عده‌ای پیشنهاد دادند که مقداری مراسم را کلاسیک‌تر برگزار کنیم و خدا حفظ کند یکی از اسرا به نام رستگار را که ایشان نقاشی می‌کرد و گفت قصد دارم عکس امام را به اندازه یک کلیشه تهیه کنم و بعد قرار شد که 50 کلیشه درست کنند و از بیمارستان سرم‌هایی که مصرف می‌شد پلاستیک‌های خالی آن‌ها را نگه داشتیم و کلیشه‌هایی که از عکس امام درست کرده بودیم را پرس و با سوزن به آن داغ کردیم و همه در زمان برگزاری مراسم عکس امام را نصب می‌کردیم و زمانی که عراقی‌ها داخل می‌شدند عکس امام را زیر زبان‌مان پنهان می‌کردیم؛ چراکه اگر آن‌ها عکس را می‌دیدند دیگر کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم.

26 مرداد سال 69 امیدها و ناامیدی‌هایی را به همراه داشت

یزدی‌پناه در خصوص اطلاع از آزادی، گفت: از روز 26 مرداد سال 69 که بازار مبادله آغاز شد ما هر روز توسط رادیو که بالاخره با انجام کارهای فراوان باتری برای آن تهیه می‌کردیم در جریان اخبار قرار می‌گرفتیم و هر روز که مبادله انجام می‌شد خوشحال و هر زمان که قطع می‌شد ناراحت می‌شدیم که دیگر به طور کل قطع شد تا اینکه عده‌ای آزاد شدند و ما خوشحال بودیم که اگر آزاد شوند برای ما هم فکری می‌کنند.

وی افزود: تا اینکه چند روز مبادله انجام نشد و همه خسته شده بودند و روزی دیدیم که درب زندان باز شد و گروهی از مسئولان سطح بالا آمدند و گفتند بیایید بیرون و بعد یک نفر شروع کرد به صحبت کردن و خیلی تعریف و تمجید از ایرانی‌ها. حالا چرا از ایرانی‌ها تعریف می‌کردند چون جنگ کویت آغاز شده بود و کویتی‌ها را آورده بودند پشت زندان ما و همان بلاهایی که اوایل سر ما آوردند به سر این‌ها هم می‌آوردند.

یزدی‌پناه بیان کرد: ما را از بغداد خارج کردند و در منطقه‌ای که اسرای دیگر از جمله حاج آقا ابوترابی هم حضور داشتند و من برای اولین بار ایشان را می‌دیدم. من زمانی که اسیر شدم 74 کیلو وزنم بود اما وقتی بیرون آمدم 48 کیلو داشتم و من به راحتی حاج آقا ابوترابی را بلند کردم و تصور می‌کنم که ایشان 30 کیلو داشتند و در این حال و هوا بودیم که صلیب سرخ آمد و بعد هم به وطن بازگشتیم.

کتابدار در خصوص اطلاع از بازگشت، تصریح کرد: با توجه به اینکه ما در موصل همیشه رادیو داشتیم و چون آسایشگاه بزرگ بود مخفی کردن آن کار راحتی بود حتی باغچه داشتیم و گاهی آن را در گوشه‌ای از باغچه پنهان می‌کردیم و اخبار را گوش و بعضاً یادداشت می‌کردیم و آزادی برای ما غیر منتظره نبود، در شب آخر من خیلی خوشحال بودم که می‌توانم زیر آسمان راه بروم. در زمان اسارت 16 الی 18 ساعت در زندان بودیم.

آزادگان در راه دین و انقلاب اسیر شدند

کتابدار بیان کرد: در صلیب سرخ قانونی وجود دارد که اگر فردی 6 ماه و یا هر چند سال که اسیر باشد دیگر به جامعه برنمی‌گردد، اما یکی از برادرهای آزاده در حال جمع‌آوری اطلاعات است که نشان دهد ما ایرانی‌ها این‌گونه نبودیم و تازه وقتی به وطن برگشتیم بسیار با روحیه بودیم.

وی ادامه داد: بسیاری از اسرا زبان انگلیسی ‌و عربی یاد گرفتند و حتی اگر از امکانات استفاده نمی‌کردند همان روح معنوی بچه‌ها رشد کرد و این کم دستاوردی نبود. بنده مدیون این انقلاب هستم و چیزی را از دست نداده‌ام و علاوه بر اینکه رشد معنوی در جمع مخلص به دست آوردم، توانستم بهره زیادی از مجالس مذهبی و فرهنگی نیز ببرم.

آزادگان مدیون خانواده‌های خود هستند

یزدی‌پناه اظهار کرد: ما در اسارت دلمان گرم بود که خانواده و همسرهایمان دنباله رو ما هستند. همسرم زمانی که اسیر شدم با شرایط سخت زندگی کرد و تمام این 10 سال را بیش از من سختی کشید.

کتابدار گفت: بعثی‌ها و عراقی‌ها در نامه‌ها دست می‌بردند که مثلاً همسرم می‌خواهد از من طلاق بگیرد و به فکر یک زندگی دیگر است و جواب این نامه 6 ماه تا یکسال زمان می‌برد و ما در این زمان کلافه می‌شدیم و در نامه بعد این طور نبود که عراقی‌ها نامه را نگه دارند و مطابق نامه قبلی بنویسند و محتوای نامه تغییر می‌کرد و این شدید روحیه افراد را به هم می‌ریخت و شیطنت‌های بدی بود که عراقی‌ها انجام می‌دادند.

انتهای پیام
captcha