اسارت در عملیات پیروزمندانه بیت‌المقدس
کد خبر: 3973502
تاریخ انتشار : ۰۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۶

اسارت در عملیات پیروزمندانه بیت‌المقدس

سیدجواد حسینی، از آزادگان دوران دفاع مقدس و اهل استان چهارمحال و بختیاری از خاطرات خود در جریان عملیات بیت‌المقدس و سپس اسارت به دست نیروهای عراقی می‌گوید.

اسارت در عملیات پیروزمندانه بیت‌المقدسبه گزارش ایکنا از اصفهان، سیدجواد حسینی، از آزادگان دوران دفاع مقدس و اهل استان چهارمحال و بختیاری است که در جریان عملیات بیت‌المقدس در خرمشهر حضور داشت و در این عملیات به اسارت نیروهای عراقی درآمد. به‌مناسبت فرارسیدن سوم خرداد و سالروز آزادسازی خرمشهر، بخشی از خاطرات این آزاده چهارمحالی را که به‌همت حوزه هنری استان اصفهان در نخستین جشنواره ملی «حماسه‌گویان» ثبت و منتشر شده است، مرور می‌کنیم.

سیدجواد حسینی که متولد 1341 در وردنجان، استان چهارمحال و بختیاری است، می‌گوید: تقریباً تا عملیات فتح‌المبین به‌صورت آماده‌باش در تنگه چذابه بودیم. بعد از عملیات فتح‌المبین، ما را به خوزستان انتقال دادند. مجدداً برای شروع عملیات بیت‌المقدس، بچه‌ها شبانه پل شناوری زدند و هنوز اذان صبح نشده، حرکت کردیم. به‌محض اینکه از آب آمدیم این طرف، با میدان مین و سیم خاردار روبرو شدیم، فرماندهان گفتند اصلاً جای درنگ نیست، باید یک فکر اساسی بکنیم تا بتوانیم این دژ مستحکم دشمن بعثی را بکوبانیم و ان‌شاءالله تا ظهر نشده، خودمان را به جاده اهواز خرمشهر برسانیم.

در مرحله اول، بچه‌ها از گردان خودمان یعنی بسیج علی بن ابی‌طالب(ع) اصفهان بودند، بچه‌های سپاه هم بودند، این‌ها همه با هم آمدند. یکی می‌گفت: من می‌خواهم روی مین‌ها و سیم خاردارها بخوابم، دیگری می‌گفت: من می‌خواهم این کار را انجام دهم. بچه‌ها را تقسیم‌بندی کردند، پنج یا شش نفری از گردان ما داوطلب شدند که آمدند و روی سیم خاردارها و مین‌ها خوابیدند.

یک‌سری گردان‌های دیگر از بسیج و سپاه هم بودند و خوشبختانه به ظهر نرسیده، با کمترین شهید و زخمی توانستیم جاده اهواز خرمشهر را در تاریخ 10 اردیبهشت 61 و به‌یاری امام زمان(عج) از دست دشمن بعثی آزاد کنیم. ما در عملیات دوم بیت‌المقدس (17 کیلومتری) نیز حضور داشتیم که آن عملیات هم بسیار پیروزمندانه و ظفرمندانه بود و در تاریخ 17 اردیبهشت 61 انجام شد.

مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس در تاریخ 19 اردیبهشت 61 اجرا شد که در اینجا با توجه به داوطلب بودن گردان‌مان به‌طور کامل با 400 نفر شرکت کردیم. به هر فرد هم سه عدد خشاب بیشتر ندادند و گفتند: شما فقط سرگرم‌کننده دشمن هستید و شاید هم بروید و برگشتی برای شما نباشد. ما از ساعت شش صبح که آمدیم، وارد شلمچه شدیم و دشمن را سرگرم کردیم، تا عصر همان روز درگیر دشمن بودیم و دشمن ما را کاملاً محاصره کرد و از زمین و زمان تیر شلیک می‌شد.

اسارت ما از همین‌جا شروع شد، پنج نفر بودیم که اسیر شدیم و بقیه گردان‌ ما و بچه‌هایی که از جاهای دیگر بودند، همه‌شان به شهادت رسیدند و جنازه‌هایشان به‌طور کامل آتش گرفت. برخی از بچه‌ها زنده زنده می‌سوختند و من به‌طور کامل از هوش رفته بودم، فقط یک لحظه تقریباً اواخر روز بود که صدای عربی مانندی به گوشم رسید، ولی متوجه نشدم کیست. نگو این‌ها عراقی هستند و آمده‌اند بین بچه‌ها و پیکر شهدا و دارند تک تک تیر خلاص می‌زنند. متوجه شدم که چیزی روی سر من گذاشته شد و کسی گفت: تیر خلاصی بزنم؟ دیگری گفت: «هذا الموت» یعنی مرده. تیر خلاص نزد و رفت و من کلاً از هوش رفتم، بدنم عین چوب کبریت شده بود و تمام خونم به لباس‌ها رفته و روی لباس‌هایم خشک شده بود.

یک لحظه به خودم آمدم، احساس تشنگی کردم. بار اول وقتی به هوش آمدم، با خودم گفتم حالا می‌روم از این شهیدی که اینجاست، یک ذره آب می‌گیرم، هر کاری کردم که خودم را سینه‌خیز کنار این شهید عزیز بکشم که یکی از بچه‌های بسیج بود و سیزده سال بیشتر نداشت، نتوانستم. پایین دست بنده هم یکی از بچه‌های بسیج اصفهان بود و قصد داشت فرار کند، همان لحظه تا عراقی‌ها او را دیدند، باز هم شروع کردند به تیراندازی و محاصره کردن و گشتن بین بچه‌ها. حالا آمده بودند و این برادرمان را برداشتند و بردند جلو. بعد آمدند من را بلند کردند و گفتند راه برو، ولی من نمی‌توانستم، چون واقعاً هیچ حرکتی نداشتم، یکی گفت: بزنیم؟ دیگری گفت، نزنیم. یک‌دفعه دیدم یک درجه‌دار عراقی آمد و گفت: این اسیر است، شما می‌خواهید او را بکشید؟ گفتند: این اصلاً مرده است، چی را برداریم ببریم!

من کمی عربی بلد بودم، چون دوستان‌مان در سنگر عرب‌زبان بودند، برای همین کمی تسلط داشتم و متوجه می‌شدم چه می‌گویند. این درجه‌دار عراقی من را بلند کرد و گفت: یالا تحرک تحرک، اما من اصلاً نمی‌توانستم راه بروم، یک دفعه دیدم برگشت و من را بلند کرد و به یک سرباز عراقی گفت که مرا روی کولش بیندازد، سرباز مرا روی کولش انداخت و به پشت خط آورد. متوجه شدم که با بقیه عراقی‌ها تفاوت دارد. یک‌دفعه گفت: انت مسلم؟ گفتم: انا مسلم. گفت: انت عرب؟ گفتم: لا لا. گفتم: فارس فارس ایرانی، گفت: من شیعه هستم، مادرم هم شیعه و اصلیتش ایرانی است.

در نهایت ما را به یک اتاق سه کنجی در وزارت استخبارات یا دفاع عراق در بغداد بردند. عراقی‌ها 500 و یا 600 نفر از اسرای ایرانی را در این اتاق بسیار کوچک قرار داده بودند. آنها از قبل هم اسیر داشتند و اسرای جدید نیز گرفته و همه را اینجا قرار داده بودند، مسائل بهداشتی هم اصلاً رعایت نمی‌شد. دو سه هفته‌ای داخل این اتاق بودیم، تا رفتیم بدن‌هایمان شروع کرد به سوختن و خارش. علت را جویا شدیم، دیدیم از دیوار شپشک بالا می‌رود. بیشتر بچه‌ها زخمی بودند و زخم‌هایشان عفونت کرده بود و کسی به کسی نبود، در همین اوضاع هم عراقی‌ها آمدند و بچه‌ها را برای بازجویی در وزارت دفاع عراق بردند!

انتهای پیام
captcha