آغاز فصلی که با آغاز قرن قرین شده فرصت مطلوبی است برای بازخوانی اهداف، برنامهها و نقشه راه زندگی و تلاش برای دستیابی به معنای زندگی. با این مقدمه بنیاد فرهنگی زندگی اقدام به برگزاری جلسهای به صورت پرسش و پاسخ با موضوع «معنای زندگی در نیمه دوم عمر» با سخنرانی مصطفی ملکیان، فیلسوف و اخلاقپژوه، کرده است. در ذیل گزارش این جلسه را که پنجم فروردین ماه در لایو اینستاگرام این مؤسسه برگزار شد میخوانید.
انسان وقتی میتواند زندگی بهروزانه داشته باشد که اولا نکات اساسی را درباره ساختار اصلی زندگی انسان و محیط زندگی انسانی بداند. باید روان درمانگران بُعد محیط را در نظر بگیرند. معنای واحدی برای زندگی وجود ندارد. زندگی فرایندی دارد و پس از آن فراوردهها به وجود میآیند. اولین چیز فهم اقتضائات محیط است. نباید فراموش کرد که فرایند فراوردهها را میسازد. به عنوان روان درمانگر باید چند سؤال مهم از خود بپرسیم. اول آنکه آیا میدانیم که انسان در چه محیطی زندگی میکند؟ آیا در نظر داریم غیر از ساختار انسان و محیط زندگی انسانی نیز دارای ساختاری است؟
توجه به محیط زندگی خیلی مهم است. داد و ستد محیط با انسان نکتهایست که غفلت از آن تأثیرات روحی فراوانی را در برنامهریزیهای انسان در زندگی به جای میگذارد.
مهمترین کاری که رواندرمانگر به عنوان عنصر فعال یاریگر جامعه انسانی باید انجام دهد؛ پیشگیری پیش از درمان است. این اتفاق با توجه به سنخ روانی افراد آهسته آهسته و با کندی و در عین حال پیوستگی واقع میشود. به لحاظ فلسفی به فعلیت رسیدن استعداد و امر بالقوه به شکل آهسته و پیوسته و به صورت یک روند اتفاق میافتد و این روند آهسته و پیوسته در نیمه دوم عمر با اراده محکمتری به وجود میآید. در حقیقت شما در این بخش از زندگی با قدرت بیش از پیش به نظام ارزشی خود میرسید و آن در زندگی خود پیاده میکنید.
در اینجا مایلم چند اصل کلیدی را برای داشتن زندگی بهتر انسان برشمارم:
1) اصل بیثباتی؛ انسان در محیطی زندگی میکند که یگانه اصل ثابت آن «بیثباتی» است. فقط بی ثباتی است که در این عالم ثبات دارد بنابراین انسان باید مدام خود را با این اصل سازگار و همراه کند. باید بدانیم که هیچ چیز در عالم واقعیت چه در ذهن، چه در ضمیر، روح خود و دیگران وجود ندارد که ثبات داشته باشد. این یعنی ما باید مدام خود را با این اصل اساسی و تغییرناپذیر وفق دهیم. این بیثباتی در همه شئون زندگی ما جاریست. از محبت گرفته تا توفیق در اموری که در آن تلاش میکنیم. همه و همه به نوعی از قاعده بیثباتی پیروی میکند. اگر ما از اول یاد بگیریم که در این دنیای بیثباتی زندگی میکنیم و آن را به عنوان قاعده بپذیریم از کاهش و افزایش هیچ امری در این جهان شوکه نمیشویم و به عبارتی به بیضمانتی امور در جهان پی خواهیم برد. باید بپذیریم در جهانی زندگی میکنیم که همه چیز در آن در حال تحول، تطور، تغییر، دگرگونی، سیلان و حالی به حالی دیگر شدن است. وقتی این را بفهمیم بسیاری از مسائل حل خواهد شد. به عبارتی به هیچ چیز نباید انس گرفت و عادت کرد. باید تلاش کرد تا محیط مأنوس و اعتیادمان را از دست بدهیم. اولین اصل برای زندگی در جهان بیثباتی همین اصل است که به هیچ چیز خو نگیریم. ما در معرض بیثباتی دائم هستیم و این نکته را خیلی اوقات در روانشناسی به آدمیان یادآوری نمیکنیم. باید حادثه گزیدگی و تروما را بشناسیم و برای آن راه و برنامه داشته باشیم.
2) اصل جبر موقعیت؛ این اصل بر همه موجودات جهان حاکم است. اصلی که در خیلی از مقولات آن انسان انتخابگر نیست. به طور مثال هر کدام از ما از یک پدر و مادر به دنیا میآییم که در انتخاب آن کوچکترین نقشی نداریم. ممکن است پدر یکی استاد دانشگاه و پدر دیگری فردی بی سواد باشد. هر کدام از این افراد دارای بهره هوشی متفاوت هستند و اینها هیچ کدام انتخابی نیست. ما باید بدانیم در یک اقلیم جغرافیایی، محیط طبیعی و موقعیت تاریخی به دنیا آمدهایم. به عبارتی در صحنه زندگی کارگردان و صحنه گردان اصلی ما نیستیم. در این موقعیت ما نقشهایی داریم که باید بکوشیم آن نقشها را به خوبی ایفا کنیم. اینکه ما در قرن هفتم زندگی کنیم یا قرن بیست و یکم دست هیچ یک از ما در هیچ کدام از قرنها نبوده است. ما به این میگوییم جبر موقعیت. موقعیتی که قدرت انتخاب در دست ما نیست. بنابراین در این موقعیت مبارزه و مقاومت با آنچه داریم و ممکن است دلخواه و خواسته ما نباشد کار بیهودهای است. در اصل این مبارزه تلاش مذبوحانه است چون راه به جایی نمیبرد و امکان تغییر در آن نیست. توصیه انسانی آن است که نه تنها به فکر مبارزه با این موقعیت نباشیم، بلکه این موقعیت را دوست داشته باشیم. به تعبیر فیلسوفان رواقی «عشق به سرنوشت» داشته باشیم.
باید بدانیم و بپذیریم که ما به این دنیا میآییم با درصدی سلامت جسمانی، زیبایی، نیرومندی و... و این در عهده و انتخاب ما نبوده و نیست بنابراین باید نسبت به آنچه به ما هدیه شده است و سرنوشت ماست عشق داشته باشیم و درصدد دوستی با آن برآییم.
3) گذشته قابل تغییر نیست؛ گذشته را نمیتوان تغییر داد. بنابراین هرچه در گذشته میکاویم کان لم یکن که گویی نبوده است. به گفته الهیدانان گذشته را خدا که قدرت مطلق است هم نمیتواند عوض کند. قدرت خدا به گذشته تعلق نمیگیرد. وقتی آنی گذشته کاری برای آن نمیتوان کرد. البته میتوانیم بر درد گذشته مرهم بگذاریم ولی امکان تغییر آن را نداریم. دیروز گذشت و تمام شد. درسهای آن برای ساخت فردای بهتر اصل اساسی و اخلاقی زندگی بهتر است. روند درمان برای درد دیروز را بیابیم، ولی فکر تغییر بیهوده است. جبران گذشته را تا حدی میتوان کرد ولی اندیشه و توقف در آن باطل است.
4) محیط؛ چهارمین چیز در باب محیط و بسیار حائز اهمیت است. کوشش ما برای رسیدن به هدف شرط لازم است اما کافی نیست. بدین معنی که ما برای رسیدن به هدف چارهای نداریم غیر آنکه یک سلسله کارها را انجام دهیم، ولی باید بدانیم همه این تلاشها شرط اول و لازم است و نه شرط کافی برای موفقیت. برای مثال تصمیم میگیریم در آزمون پزشکی در رشتهای خاص شرکت کنیم به طور طبیعی باید لوازم اولیه آن کار که خواندن و کسب دانایی در آن حوزه است را دنبال کنیم ولی باید باور داشته باشیم عوامل بی نهایتی در این امر دخالت و تأثیر دارند که ما در این آزمون پذیرفته شویم و یا نشویم. موفقیت در همه کارها چه خُرد چه کلان به عوامل درونی و بیرونی بستگی دارد و ما باید نسبت به این موضوع علم داشته باشیم. هدف مدنظر باید با تلاش دنبال شود چون تلاش تنها صلاح و ابزار ما در راه درخواستمان است، ولی در عین حال باید بدانیم که این به معنی توفیق نهایی نیست. هر کس در این عالم زحمت کشیده و تلاش کرده و ممکن است در همین مسیری که مثال زدم (آزمون دکتری) ثابت قدم نشده باشد.
زندگی بدون اشتباه ممکن نیست ولی باید تمام تلاشمان را کنیم که با اشتباهات کمتر زندگی کنیم. هر انسانی خطای اخلاقی و محاسباتی دارد و هر انسانی باید بکوشد تا اشتباهات و خطاهای خود را در زندگی کاهش دهد. به نظر من روان درمانگری باید معطوف به پیشگیری باشد نه درمان. باید ساختار و کارکرد زندگی انسان در محیط را برای انسان بازتعریف کنیم. حرکتهای اصلاحی در زندگی انسان آهسته آهسته طی میشود. نباید به دنبال روشهای آسانگیرانه و زود بازده برویم. رواندرمانگری وحی نیست که تمام زوایای روح و ضمیر ما را بشناسد. ساختار روح بشر قدرت احاطه به همه چیز را ندارد و همه مسیرهای درمانی در روان از تاریکی به سوی روشنایی حرکت میکند.
مخاطبان رواندرمانگری نباید خود را تسلیم رواندرمانگر کنند. این غلط است، ممکن است در این مسیر به درمان نرسند و تلخ کام و ناکامتر از قبل به زندگی بازگردند. ذهن قدرت احاطه ندارد و باید کورمال کورمال جلو رفت. برای مثال مارکس کسی بود که میگفت من مارکس هستم ولی مارکسیسم نیستم ولی پیروان مارکس این سخن او را شنیدند؟ پاسخ آن است هرگز! یا مثلا بودا به عنوان یکی از رهبران مذهبی در دنیا همواره به پیروانش میگفت تجربه کنید و بعد از آن از عقیدهای پیروی کنید ولی پیروان او در جهان چقدر نسبت به این سخن مؤمن هستند؟ در باب روانشناسان و رواندرمانگران شهیر و صاحب نظریه در جهان هم همین موضوع صادق است. هر قدر هم سخن یونگ در این باب منتشر شود آنچه بیشتر دیده میشود چیز دیگری است. باید گفت شخص پرستی خلاف کار درمانگری روانی است.
باید بدانیم که حقیقت بر کسی نازل نشده است و درمانگری روانی نسخه ثابتی در جهان ندارد. ما نباید طوری رفتار کنیم که آدمیان شهود خاص خودشان را متهم به خطا کنند و تحلیل خودشان را از دست بدهند. نظریهپردازیهای فراوان و باران نظرات افراد را نسبت به شهود خود شکاک میکند و این مرعوب شدن در برابر شهود انسانی چیز خوبی نیست. انبوه نظریات شهود و استدلال ما را کور میکند. در رواندرمانگری نباید این دو نیروی انسانی را مرعوب کنیم. در حقیقت شهود فعال، ما را به معنای زندگی میرساند. معنایابی زندگی توسط خود فرد رخ میدهد. رواندرمانگر یاریگر نقشه راه زندگی است نه حقیقتیاب اصلی مسیر زندگی انسان.
5) آینده به هیچ وجه قابل پیشبینی نیست؛ هرکه میگوید آینده را پیشبینی میکنم محیط را نمیشناسد. پیشبینی و پیشگویی چه مثبت و چه منفی محکوم به شکست است و اعتماد افراد به رواندرمانگر را کم میکند. رواندرمانگری دانش مفیدی است که نباید اعتماد بشر به آن کم شود.
6) بود یا نمود؛ سؤالی که باید در آغاز درمان مخاطب پرسید. رواندرمانگر باید از مخاطب خود بپرسد که میخواهی زیبا شوی یا زیبا جلوه کنی؟ فهم این پرسش در سرنوشت انسان و انسانها تأثیرات بسزایی دارد. کسی که میخواهد صورت خود را با سیلی سرخ نگه دارد با فردی که میخواهد سیرتی گلگون داشته باشد دو مسیر متفاوت را دنبال میکنند.
7) به زبان فلسفی؛ باید بود را از نُمود تفکیک کنیم. اینکه ما برای درمان بدخلقی به روان درمانگر مراجعه میکنیم یا برای اینکه دیگران ما را بدخلق میدانند، دو مسئله متفاوت و دو درمان متفاوت را میطلبد. باید دانست مخاطب میخواهد «خوشخلق» شود یا آمده است تا در نظر دیگران خوشخلق جلوه کند؟ میخواهد زیبا شوی یا تصویری که در ذهن دیگران دارد خوش شود؟
ممکن است در مسیر بهبود خلق از نظر بیرونی حتی همسرمان زیباتر نشده باشیم و این امر مشکلات زندگی ما را بیشتر کند. بنابراین باید بدانیم دنبال کدام یک از این دو داستان هستیم. باید بدانیم خیلی اوقات ما میخواهیم زندگی اصیل کنیم و این زندگی برای خیلیها غیرقابل تحمل است و اگر نظر و تصویر دیگران برایمان مهم است باید برویم دنبال زندگی عاریتی و به عبارتی همرنگی با جماعت. چراکه ممکن است در زندگی اصیل نمود ما خوب نشود و بود ما بهبود یابد. در واقع راهحلهایی برای بود خوب و راهحلهای دیگری برای نمود خوب وجود دارد.
گزارش از معصومه صبور
انتهای پیام