امامعلی کونانی، آزاده لرستانی در گفتوگو با ایکنا از لرستان، اظهار کرد: به اعتبار شناسنامه من امامعلی کونانی متولد دوم اردیبهشتماه سال ۱۳۴۶ کوهدشت هستم به خاطر علاقه خانواده به امام علی(ع) و اینکه یکی از عموهایم که فوت کرده هم اسم من بود نام مرا امامعلی گذاشتند ولی پدر و مادرم اغلب در خانه ایمان صدایم میکردند.
وی با اشاره به سابقه و ریشه مذهبی و انقلابی خانوادهاش، گفت: بزرگان و طایفه ما طرفدار امام خمینی(ره) و انقلاب بودند و در زمان طاغوت با طایفههایی که طرفدار شاه بودند، مبارزه میکردند.
کونانی با اشاره به حضور خود در تظاهراتهای سال ۵۷، ادامه داد: یازدهم دیماه سال ۵۷ همگام با مردم در تظاهرات حضور یافته و در مقابل بانک سپه کوهدشت با مأموران درگیر شدیم، مردم با مقاومت توانستند وارد بانک سپه شوند وقتی مأموران شاهنشاهی دیدند که نمیتوانند کنترل اوضاع را به دست بگیرند به طرف مردم شلیک کردند و چند نفر هم همانجا شهید شد.
این آزاده لرستانی با اشاره به اینکه در سال ۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی در همان ماههای اول کوهدشت از جمله شهرهایی بود که در تیررس هواپیماهای عراقی قرار داشت، ادامه داد: زمان جنگ برای خدمت سربازی به منطقه حمیدیه و پادگانی که لشگر ۹۲ زرهی اهواز آنجا بود به سربازی رفته و سه ماه آموزشی را در آن پادگان سپری کردیم.
وی با بیان اینکه ماههای آخر خدمت سربازی بعد از چند ماه که جبهه بوده و مرخصی نرفته بودم چند روز به کوهدشت بازگشتم، تصریح کرد: یک روز تنها در خانه خوابم برد و در خواب دیدم به اسارت درآمده و دستانم بسته بود و مرا از مسیرهای متعددی عبور دادند تا به اردوگاه رسیدیم و حتی همه جای اردوگاه را در خواب دیدم.
کونانی با بیان اینکه بعد از بازگشت به جبهه خوابم محقق شد به طوریکه سنگر ما در محاصره عراقیها قرار گرفته بود و بسیاری از نیروها زخمی روی زمین افتاده بودند و طلب کمک میکردند بعد از آن متوجه شدیم که تانکهای عراقی توپخانه ما را از بین برده بودند و همه نیروها را اسیر کرده بودند، اظهار کرد: لحظات نفسگیر بود صدای یا مهدی(عج) سنگر را فرا گرفته بود دور تا دور سنگر ما عراقی بود و هیچ راهی جز تسلیم وجود نداشت.
این آزاده لرستانی با یادآوری اینکه اگر از سنگر بیرون نمیرفتیم عراقیها ما را میکشتند و سرانجام عزم را جزم کرده که بیرون برویم، اضافه کرد: هرکدام میرفتیم ما را به باد کتک میگرفتند و فریاد میزدند: «حرث خمینی حرث خمینی» هر چقدر میگفتیم ما ارتشی هستیم فایده نداشت متوجه نمیشدند و با چوب، سنگ و قنداق تفنگ ما را میزدند.
وی با بیان اینکه بعد از اسارت نفربرهای عراقی ما را سوار کردند و دو ساعتی در راه بودیم که ماشین توقف کرد و یکی از سربازها گفت اینجا خانقین است، ادامه داد: دوباره ما را سوار ماشین کردند و به طرف بصره حرکت کردیم نزدیک غروب به پادگان بصره رسیده و بعضی از مردم آنجا آمده بودند و از اسارت ما خوشحال بودند و عدهای هم که اسیر بودند از اذیت کردن ما ناراحت بودند.
کونانی با بیان اینکه اسرایی که زخمی بودند آنقدر خون از پایشان رفته بود که شهید میشدند و کاری از دست ما بر نمیآمد و خیلی از اسرا در همان پادگان شهید شدند، گفت: روز بعد از ساعت ۹ صبح اتوبوسها برای انتقال ما به اردوگاه دیگری که تکریت ۱۲ نام داشت وارد پادگان شدند، ساعت چهار عصر بود به اردوگاه تکریت ۱۲ رسیدیم فضای آنجا خیلی بزرگ و به شکل مستطیل بود و دور آن دیوار بتنی که روی آن را با سیم خاردار حلقه پوشانده بودند قرار داشت این در حالی بود که در اردوگاه ۱۸ آسایشگاه وجود داشت که عمدتاً اسرای عملیات فاو و شلمچه بودند.
کونانی با اشاره به اینکه در دوران اسارت تمام اسرا رنج گرسنگی و تشنگی را میکشیدند و بدترین غذاها به اسرا داده میشد، ادامه داد: برای صبحانه یک دیگ بزرگ چای شیرین و یک گونی نان به تعداد اسرا میآوردند نانی که به اسرا میدادند «ثمون» نام داشت روی آن برشته و داخلش خمیر بود که ما خمیر داخلش را جلوی آفتاب خشک و به صورت پودر نگهداری میکردیم.
این آزاده لرستانی با بیان اینکه ساعت ۸ شب خاموشی میدادند و اگر از آسایشگاهی صدایی میشنیدند یا برقی روشن بود همه اسرا را شکنجه میکردند، گفت: هر اسیری برای خواب یک وجب و چهار انگشت فضا داشت، به صورت زیگزاگی دراز میکشیدیم اگر کسی دست و پاهایش را جمع میکرد جایش گرفته میشد و تا صبح باید به صورت نشسته میخوابید ناگفته نماند در همان روزهای اول اسارت یک دست لباس زردرنگ به ما دادند که عمدتاً بر اثر شکنجه پاره شده بود.
وی با بیان اینکه تقریباً ده روز از اسارت نگذشته نبود که یک روز متوجه شدیم گروهی وارد اردوگاه شده و با اسرا صحبت میکردند، ادامه داد: عراقیها ما را مجبور کردند به سخنان این شخص گوش بدهیم، تمام حرفها بر علیه ایران و مسئولان جمهوری اسلامی بود و از اسرا میخواست که به گروهک منافقین بپیوندند یکی از اسرای قدیمی کنار من نشسته بود گفت این شیخ علی تهرانی از سرکردههای منافقین است که به همه اردوگاهها میرود و بر علیه حکومت اسلامی ایران حرف میزند و تبلیغ گروهک منافقین را میکند.
این اسیر دوران دفاع مقدس با بیان اینکه در آسایشگاه شماره ۱۳ در کنار ما یک اسیر لال مادرزاد از اهالی اصفهان بود که اغلب در محوطه اردوگاه عراقیها او را دست انداخته و شکنجه میکردند و حتی یک کلمه حرف نمیزد، ادامه داد: یک روز که برای آمار به صورت پنج نفری نشسته بودیم ناگهان فریاد یا مهدی(عج) به گوشمان رسید تعجب کردیم و رفتیم پشت پنجره و سربازان عراقی را دیدیم که وحشت زده از آسایشگاه بیرون آمدند و داد میزدند اینها جن دارند کمکم اسرا متوجه شدند که اسیری که لال بود به حرف آمده است.
وی با بیان اینکه بعد از اینکه خبر آزادی و تبادل اسرا از بلندگو پخش شد ابتدا فکر میکردیم که این حُقه عراقیها برای حرص دادن اسرا است، ادامه داد: شهریور ۶۹ بعد از آمار گرفتن اسرا را به دو گروه تقسیم کردند و به هر کدام یک لباس کرمی رنگ و کفش نظامی دادند و گفتند امروز قرار است شما را بفرستیم ایران بعد از آنکه به مرز رسیدیم ۵ نفر به نامهای مرتضی نظری، محمدرضا عبدیپور، اکبر مرادی و آزاد سبزی اهل کوهدشت با هم همراه شدیم.
کونانی با بیان اینکه وقتی به اسلامآباد رسیدیم عدهای به استقبال اسرا آمده بودند و من سه بار اسم خود را صدا زدم یک نفر دوان دوان به سمت من آمد و گفت تو امامعلی کونانی هستی یک نفر دیگر به او نزدیک شد و گفت این همان پسری است که شهید شده ولی انگار زنده است حرفی که آنها زدند ذهنم را در فکر فرو برد و فهمیدم خانوادهام یک نفر را به جای من خاک کردند.
این آزاده لرستانی با یادآوری اینکه وقتی به زانوگه کوهدشت رسیدیم کسی به استقبال ما نیامده بود و وقتی خود را معرفی کردم همه با تعجب نگاه میکردند، ادامه داد: در بین آن جمعیت یک نفر را شناختم که همسایه ما بود و وقتی خود را معرفی کردم گفت پناه بر خدا سه سال پیش یک نفر را به جای تو در بهشت زهرا کوهدشت خاک کردهاند چگونه ممکن است زنده باشید، همه از شنیدن قصه من متعجب بودند از طرفی هم خانواده هم قبول نمیکردند که من زنده باشم و میگفتند پسر ما شهید شده و او را در بهشت زهرا خاک کردیم.
وی با بیان اینکه بعد از آنکه با همراهی مردم در خانه رسیدم هر چه نگاه میکردم پدر و مادرم را نمیدیدم، ادامه داد: پدرم در چشمهایش هم خوشحالی و هم یک جور شک و تردید بود به طوریکه انگار باور نمیکرد که پسرش زنده باشد، اما مادرم میگفت به خدا قسم میدانستم تو برمیگردی ولی کسی حرف مرا باور نمیکرد.
کونانی با بیان اینکه همان شب متوجه سر و صداهایی شدم که به پدر میگفت خوب نگاه کنید ببینید پسرتان است یا نه، گفت: زیر چشمی پدر و مادرم را نگاه میکردم و پدرم بعد از آنکه به بدنم نگاه کرد گفت این پسر من نیست و احتمال میدهم خودش نباشد، بیدار شدم و گفتم انگار قبول ندارید من پسرتان هستم.
وی با اشاره به اینکه برای رفع شک و شبهه پدر و برای اینکه باور کند پسر او هستم باید خاطرهای تعریف میکردم، اظهار کرد: به پدرم گفتم یادت میآید زمانی که بچه بودم با هم به کوه میرفتیم یک روز خرسی را دیدیم که دو توله داشت من گفتم بگذار یکی از تولههایش را داخل گونی بیندازم و بیاورم خانه بزرگ کنیم ولی تو نگذاشتی و گفتی اگر تولهاش را بیاوریم همه ما را تکهتکه میکند آن توله خرس ۱۰۰ متر با مادرش فاصله داشت و آن یکی همراه مادرش بود، حرفم تمام نشده بود که دیدم پدرم گریه میکند در همان حال نشسته مرا بغل کرد و گفت آره تو ایمان من هستی دست را به گردن من انداخت و گریه همه فضای اتاق را پر کرد.
وی با اشاره به اینکه بعد از چند روز به مزار شهیدی که به جای من در بهشت زهرای کوهدشت خاک کرده بودند رفتم، ادامه داد: اسم من خیلی درشت روی سنگ حک شده بود به طوریکه خیلی به چشم میآمد درست همان چیزی که بود که همیشه تصورش را میکردم و یک عکس از من بالای مزار زده بودند، مادرم میگفت تمام این مدت همواره در کنار این مزار بودم اما باورم نمیشد تو شهید شده باشی.
انتهای پیام