ملاصالح قاری، مترجم اسرای ایرانی در عراق بود. وی پس از آنکه به همراه تعدادی دیگر از اسرای ایرانی آزاد شد مورد سوءظن قرار گرفت و به اتهام همکاری با بعثیها زندانی شد. در سال ۱۳۶۹ با نامه حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی، بیگناهیاش اثبات و از زندان آزاد شد. ماجرای اسارت قاری در فیلمی با نام «۲۳ نفر» در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر موفق شد سیمرغ بلورین «بهترین فیلم از نگاه ملی» را از آن خود کند. خاطرات این رزمنده، آزاده و پیشکسوت آبادانی دوران دفاع مقدس در کتابی به نام «ملا صالح» توسط رضیه غبیشی، نویسنده خوزستانی به رشته تحریر در آمده است. آنچه میخوانید بخشهایی از خاطرات ملاصالح در اوایل جنگ تحمیلی و پیش از اسارت است:
صداهای درگیری و تیراندازی گاهی در شب و گاه در روز شنیده میشد. نگرانی و وحشت به دلها افتاده بود. این درگیریها گاهی با تبادل آتش مرزبانان صورت میگرفت. هرچند زندگی در شهر به ظاهر روال عادی خود را داشت، چهرهها خندان بود و ادارات حالت عادی داشتند و صدای فیدوس (آژیر پالایشگاه) شنیده میشد، اما کسی از طوفان سهمگین حوادثی خبر نداشت که در کمین مردم شهر نشسته بود.
همسر جوانم تعریف میکرد: صدای کبوتر باغی نشسته بر نخل داخل حیاط شنیده میشد که صدای خوش زندگی بود. بعدازظهری گرم در یکی از آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹ بود. آتش تنورخانه برای پخت نان آماده میشد. مادرم، پسرم مجاهد را در آغوش داشت، برایش لالایی میخواند و تکانش میداد. ناگهان زمین لرزید و صدای ترسناک انفجارهایی پی در پی شنیده شد.
مادرم میگفت: آن روز صدای جیغ و فریاد از همه جا شنیده میشد. انگار قیامت شده بود. همه میدویدند و ترس و وحشت همه جا دیده میشد. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده. شدت لرزش زمین به اندازهای بود که مرغها و خروسها روی دیوار پریدند و گاو بسته شده به نخل، طنابش را کشید و باز کرد و نعرهزنان از خانه فرار کرد. قسمتی از دیوار گلی فروریخت و گردوخاک به هوا بلند شد. از شدت ترس جیغکشان بیحال روی زمین افتادم.
بیچاره زنت بیحال دستش را به شکم گرفت و از ترس روی [هیزمهای] خشک کنار تنور نشست. دردی به شکمش افتاده بود. میترسیدم زایمان زودرس سراغش بیاد. رنگ به رو نداشت و از ترس سخت میلرزید، به طرف من که پس افتاده بودم دوید. بچه را که گریان و بیتاب بود، به آغوش گرفت و به طرف در باز حیاط دوید و بیرون رفت.
زن و مرد وحشتزده، به طرف نخلستان میدویدند. من که هنوز نای بلند شدن نداشتم، از میان در حیاط آنها را میدیدم. صدای فیدوس مداوم شنیده میشد و هیچکس از واقعه پیش آمده خبر نداشت و نمیدانست چه اتفاقی افتاده.
کمکم همه چیز آرام شد. تپش قلبها فرونشست، اما نگرانی در چشمها و دلها موج میزد! همه به هم نگاه میکردیم، بیآنکه پاسخی برای پرسش خود داشته باشیم. یکی از مردان همسایه که با وانت نیسان آبی رنگش از شهر برگشته بود، به سمت نخلستان که همه ما به آن پناه برده بودیم آمد. زن و مرد به سویش هجوم آوردند. حمیده نای بلندشدن نداشت. حال من نیز بدتر از او بود. زنها از شنیدن خبری که مرد همسایه با صدای بلند میگفت، بر صورت میزدند و مردها نگران آه میکشیدند: - آه بویه! دخیلک یا سید عباس!
فرودگاه که فاصله کمی با دهکده داشت، بمباران شده بود و همه طیارهها منهدم شده بودند. همه گریان و ناراحت از شنیدن این خبر، روانه خانههایمان شدیم.
آن شب سفره شام در میان نگرانی و ناراحتی پهن شد. لقمهها بیمیل به دهان گذاشته میشد. در چنین شرایطی صلاح دیدم آن شب را در کنارشان باشم. صدای درگیری که از سمت شط شنیده میشد، نگرانم کرده بود. ساعتی بعد زیر آسمان سیاه پر ستاره، در میان هوای خنکی که شاخههای نخل را به آرامی تکان میداد، درون پشهبندها به رختخواب خود رفتیم. همسر نگرانم به نرمی اشک میریخت و دعا میکرد اتفاق بدتری نیفتد.
خانوادهام هر روز صبح که آفتاب سر میزد، با صورتهای غمگین، اما امیدوار به پایان این مصیبت به هم سلام میکردند. خواهرانم که از درگیریهای خرمشهر و جنگ تمامعیاری که در خیابانها و کوچهها یش درگرفته بود، فرار کرده و به منزل پدرم آمده بودند. هر روز صبح در فضایی مملو از رعب و وحشتی محسوس خمیر آماده شده نان را میپختند و با دیگ غذایشان همراه مادر و همسرم و دیگر مردم دهکده از ترس بمبارانهای روزانه هواپیماهای عراقی، به دل نخلستان پناه میبردند. کنار هم مینشستند و به صداهای غریبه و ترسناکی که هر لحظه بیشتر میشد، گوش میدادند و دعا میکردند.
نگاهشان نگران، و نشاط از زندگی رفته بود. نزدیک غروب و تاریکی مطلق، به سبب خاموشی که به اجبار همه شهر را فرا میگرفت، به خانه برمیگشتند و تمام شب را با ترس و نگرانی و لرزش محسوس زمین به صبح میرساندند. این کار هر روز خانواده من و همسایههایمان بود.
خرمشهر اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود. مسلح کردن تمام عشایر از چوئبده تا انتهای مرز آبی جزیره مینو و روستاهای فیاضیه و خط مرزی خرمشهر امری ضروری بود. باید برای دفاع و دفع حملات دشمن در تمام نقاط مرز، کاری میکردیم.
در اتاقی در ستاد عشایر با آقای جمی و شیخ عیسی طرفی و برادران دیگر، حرف میزدیم. وضعیت خطرناک و دشواری پیش آمده بود. کمبود اسلحه حس میشد. تصمیم گرفتیم که هر جور شده اسلحه تهیه کنیم تا عشایر برای دفاع از مرزها مسلح شوند. آقای جمی برای این موضوع مهم نامهای به آقای خامنهای نوشت که نماینده امام بود و در ستاد جنگ در استانداری خوزستان مستقر بود.
بعدازظهر بود که به زاغههای مهمات ارتش رسیدیم. سلاحهایی که میخواستیم از انواع تفنگهای برنو، ژ-سه و چند آرپی جی و ادوات نیمه سنگین بود. سلاح و مهمات را روی چند خودروی نظامی بار زدیم و به سوی بندر امام حرکت کردیم. در بندر همه کارها به سرعت انجام شد و ساعتی بعد، مهمات با بالگرد شینوک، به سمت آبادان رفت و در بندر چوئبده تخلیه شد.
وقتی لندکروزهای پر از مهمات و اسلحه به شهر در محاصره رسیدند، شب بر همه جا سایه انداخته بود و انفجارهای مهیب و حملات وحشیانه توبخانه و گلولههایی که بعثیها از آن سوی آب شلیک میکردند، بندبند بدن را میلرزاند سلاح و مهمات را به محل ستاد در ساختمان هلال احمر در بریم منتقل کردیم.
فردای آن روز از تمام مقرها و هستههای مقاومتی که در روستاها و مرزها تشکیل شده بود، نمایندگانی برای تحویل اسلحه و مهمات آمدند که با دادن رسید و امضا، سلاح گرفتند تا به دشمن بعثی بفهمانند که مرزها به حال خود رها نشده و در تمام مرز آبی و خاکی، دیواری از گوشت و خون انسانها، جوانان با غیرت عرب و بومی شهر و روستا روبه روی شهرهای بصره و سيبه عراق و جاهای دیگر مرز و در منطقه فیاضیه آماده دفاعاند.
کار بسیار مهم آوردن اسلحه و مهمات از زاغههای ارتش را چندین بار من و دوستانم به عهده گرفتیم. بار آخر، اسلحه را از جاده وحدت و پل ارتباطی روستای ابوشانک روی رودخانه بهمن شیر به آبادان میرساندیم.
پرشور و پرانرژی بودم و یک جا بند نمیشدم. مثل آچار فرانسه هر کاری که میتوانستم، انجام میدادم. میخواستم هر کار میتوانم برای انقلاب و امام عزیزم انجام بدهم. با خود میگفتم کاش میشد همه جای دنیا میرفتم و به همه حقیقت انقلاب را میگفتم؛ اما خبر نداشتم که خداوند تقدیرم را به گونهای رقم زده بود که به موقع و در زمان خودش همه چیز به وقوع میپیوست.
دلم میخواست در کنار فعالیتهای فرهنگی، این امر مهم را به شکلی دیگر، در قالب رفتن به کشورهای همجوار و رساندن جزوات و نوارهای سخنرانی و رساله امام به دوستداران انقلاب انجام دهم. تصمیم گرفته بودم و به دنبال مقدماتش رفتم. تا اینکه در جلسهای لزوم این مسئله مطرح شد و من آمادگی خود را برای انجام این مأموریت اعلام کردم. مدتی گذشت و با چند نفر از بچههای عرب سپاه مأموریتهای برون مرزیام کلید خورد.
روز موعود رسید. با همراهان برای انجام مقدمات به اهواز رفتم. در آنجا فرمانده سپاه پاسداران، آقای شمخانی، از این اقدام جسورانه من و گروه همراهم ابراز خوشحالی کرد و ما را به استاندار خوزستان معرفی کرد. آقای فروزنده، استاندار، با نامهای ما را به فرماندار ماهشهر، آقای ملکزاده معرفی کرد و از او خواست که با اقدامات لازم، اعم از تهیه پاسپورت و آماده کردن برنج و قایق و اقلامی که به ظاهر برای فروش با خود میبردیم، همکاری کند. بدین ترتیب مأموریتهای برون مرزی ما آغاز شد.
بیشتر مأموریتها به کشورهای حاشیه خلیج فارس و آشنایی با گروههای اسلامی انقلابی مستقر در آنجا بود که در پوشش تجارت میوه و تره بار انجام میشد و در واقع ارتباط گیری با انقلابیون دیگر کشورهای اسلامی عراق و یمن و لبنان بود.
مأموریت ما، نشر اهداف انقلاب و رهنمودهای امام برای بیداری دیگر ملل مسلمان بود تا از سلطه استعمار و دیکتاتورها نجات بیابند. این مأموریتها در شرایطی انجام میشد که شهرهای مرزی همچنان در تیررس بمبهای روزانه بعثیها میسوختند.
جای خوشحالی بود که لنجداران دوستدار انقلاب، لنجهایشان را برای این مأموریتها در اختیار من و دوستانم قرار میدادند. در عوض ما در بازگشت برایشان اجناس مختلفی میآوردیم. بدین ترتیب سفر من و گروه همراهم چندین بار به کشورهای حاشیه خلیج انجام میشد و هر بار دوسه ماه در آن کشورها میماندیم.
انتهای پیام