وقتی در میان خاطرات دوران دفاع مقدس رزمندگان جستجو میکنیم، لحظههای ناب و شیرین شوخی و خنده را هم میبینیم. جمع دوستانه رزمندگان، ویژگیها و حساسیتهای برخی از آنها، کمبودها و دشواریهایی که رزمندگان ناگزیر از گذران آن بودند، گاهی دستمایه خلق لحظههای خندهآوری میشد. در ادامه برخی از این خاطرات گردآوری شده تقدیم مخاطبان میشود:
دعای کمیل از بلندگو پخش میشد، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارتخوانی میکردند، او هم انارها را فشرده میکرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود میمکید! کاری که گمان نمیکنم تا به حال کسی کرده باشد. به او می گفتم «بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمیشود.» ولی او نشان میداد که نه؛ انگار میشود!
در اردوگاه نوعی نظام به نام «نظام آقا عادل» داشتیم. عادل از درجهداران عراقی بود که در حد جانشین اردوگاه به حساب میآمد. او بسیار متکبر و مغرور بود و دوست داشت همه او را تحسین کنند. البته این تکبر و غرور از حماقتش نشئت میگرفت. عادل معتقد بود به هنگام پا کوبیدن باید آنچنان پاها را محکم کوبید که تمام چیزهایی که روی طاقچهها هست به زمین بریزد.
یک بار وقتی وارد آسایشگاه ما شد، ارشد آسایشگاه برپا داد و بچهها طبق معمول پا کوبیدند. عادل با حالتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد و خودش پا کوبید و گفت: دیدید؟ باید به این صورت پا کوبید و مجدداً همان جمله همیشگیاش را که باید تمام چیزها از روی طاقچه به زمین بریزد، تکرار کرد.
تا آن موقع نشنیده بودیم که او از پا کوبیدن افراد یک آسایشگاه راضی بوده باشد؛ لذا به اتفاق برادران نقشهای کشیدیم و قرار گذاشتیم وسایل شخصیمان نظیر لیوان، ریشتراش و کاسه را روی هشت طاقچه آسایشگاه بگذاریم و به هرکدام از آن وسایل نخهایی وصل کنیم و سرنخها را در مسیری که به سادگی قابل رؤیت نبود به دست سرگروه هر ردیف بدهیم. سرگروهها هم موظف شدند به محض پاکوبیدن، این نخها را بکشند. همین کار را هم کردیم. وقتی عادل وارد آسایشگاه شد و پاکوبیدیم، تمام آن وسایل از روی طاقچهها به زمین ریخت و او هاج و واج از ارشد پرسید: این چه وضعی است؟ ارشد جواب داد: نظام سیدی، نظام آقا عادل.
عادل که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است، فکر کرد واقعاً ضربه پای ما بوده که باعث ریختن آن وسایل روی زمین شده است، به همین سبب با خوشحالی و رضایت گفت: احسنت، احسنت. از آن به بعد آسایشگاه ما در کوبیدن پا نمونه شناخته شد، طوریکه عادل از آن بسیار تعریف میکرد.
عملیاتی که از حدود بیست روز پیش شروع شده به جای سخت و نفسگیر خودش رسیده بود. اکثر تیپها خود را به دروازههای خرمشهر نزدیک میکردند. یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن لحظات چشمم افتاد به رزمندهای که آرپیجی به دوش میرفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند فریاد زدم خدا قوت برادر. چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی میزد. تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی.
لبخند زیبایش، دندانهای سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سیدمحمد کدخدا بود. ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، پیر شده، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپیجی دستشه. حاج نبی، دستش را به قنداق ژساش زد و گفت: ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه؟
سر پایین از زمانی شروع شد که تو موصل یه روز صبح یه افسر عراقی به طول و عرض و قطر دو در یک در یک وارد اردوگاه شد که شکمش یه متر جلوتر از خودش بود. اسرا ناخواسته با دیدن این عراقی به شدت خندیدند و حتی طوری بود که سربازان عراقی هم خندهشان گرفت، افسر عراقی تا وسط اسارتگاه رسید. تمام اسرا بیرون آمدن حالا نخند کی بخند. طوری شد که فرمانده اردوگاه دستور داد همه داخل سلولها برن و افسر عراقی برای تنبیه اسرا از همون روز دستور داد وقتی وارد اردوگاه میشود همه اسرا باید سرشون پایین باشه و این چنین بود که رسم سر پایین در آمار در کل اسارتگاه به اجرا درآمد.
خمپاره که میزدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز میرفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضیها در شرایط سخت عملیاتها برای روحیه دادن به دیگران هم که شده گاهی صاف صاف میایستادند و جنب نمیخوردند و اگر تذکر میدادی که دراز بکش، زیر لب و با حالتی طنز میگفتند: به هرحال بیتالمال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده و درست نیست.
در مأموریت شرهانی بسر میبردیم. این مأموریت از هر لحاظ مأموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و ... . سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخزده حکم هتل 5 ستاره را به خود گرفته بود. مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بیسیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذتبخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد.
در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون میآوردم به او گفتم: «التماس دعا دارم» لحظهای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم گفت: «دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن». مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانهاش چه بگویم.
یکی از ساختمانهای اردوگاه را کردند مدرسه تا به این وسیله بچهها را بکشند آنجا و تبلیغات خوبی برای خودشان دست و پا کنند و در روزنامههایشان بنویسند اسیران خردسال ایرانی زیر سایه صدام در عراق به مدرسه میروند.
یک روز سرگرد آمد و عدهای از ریزه میزهها را جدا کرد که ببرد مدرسه، اما هیچکس حاضر نشد همراهش برود. سرگرد به زور متوسل شد، اما باز هم کاری از پیش نبرد. ناراحت شد و با چشمانی سرخ شده، در حالیکه عصای خیزرانش را در هوا تکان میداد، بعد از کلی فحش و ناسزا، گفت: «چرا نمیرین مدرسه؟» یکی از بچهها بلند شد و با لهجه اصفهانی گفت: «جناب سرگرد، ما به خاطر فرار از مدرسه اومدیم جبهه، اسیر شدیم؛ حالا شما میخواین دوباره ما رو بکشونین مدرسه؟ نخیر، ما نیستیم.» این را که گفت، صدای خنده بچهها به هوا بلند شد و سرگرد از خیر مدرسه بردن ما گذشت.
بچهها مشغول نماز جماعت بودند که افسر اردوگاه وارد آسایشگاه شد و رو به من کرد و گفت: «ماجد، مگر دستور را نشنیدی که نماز جماعت ممنوع است؟ حالا از دستور ما امتناع میکنی؟» در پاسخ گفتم: «سیدی، اینکه نماز جماعت نیست! درست است که عدهای در کنار هم در یک صف و به امامت فردی نماز میخوانند ولی نام این نماز، نماز متابعه است نه نماز جماعت». بعد پیرامون لغت متابعه شروع به تحلیل و تفسیر کردم و افسر عراقی هم که سعی میکرد خود را مسلمان نشان دهد، گفت: اگر نماز متابعه است اشکالی ندارد، اما اگر نماز جماعت بخوانید وای به حالتان! و رفت.
در عملیات مرصاد حوالی اسلامآباد غرب مستقر بودیم، شبی دور هم نشسته بودیم، برادر سیدحسن فردبایی، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجیه میكرد؛ از سوابق منافقان میگفت و این كه آنها با چه طمعی به میدان آمدهاند. یكی از برادران كه احساساتش برانگیخته شده بود برخاست و با صدای بلند گفت: «درسی به آنها بدهیم كه در تاریخ بنویسند». سیدحسن از او خواست كه بنشیند بعد توضیح داد كه به قول برادران باید درسی به آنها بدهیم كه در تاریخ كه سهل است در جغرافیا هم بنویسند!»
مشغول اصلاح سر یکی از بچهها بودم، دور سرش را کاملاً اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه میکردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستأصل مانده بودم که چه کنم. اگر میماندم و ادامه میدادم، شکنجه و کتک انتظارم را میکشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود، اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم.
دقایقی بعد صدای خنده بچهها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانها نیز میخندیدند. یکی از نگهبانها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را میزنید انتظار دیگری نباید داشته باشید.
شوخ طبعیاش گل كرده بود. دستش را در جیب میکرد و در دهان میبرد و مثلاً پوستش را تف میکرد. همه بچهها دنبالش میدویدند و اصرار كه به ما هم آجیل بده؛ اما او دست روی جیب میگذاشت و بیخیال راهش را کج میکرد.
آخر یكی از بچهها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچهها شروع كردند به زدن. حالا نزن كی بزن که آجیل تنهایی میخوری؟ بگیر، فرار میکنی؟. بالاخره در این گیر و دار یكی دست توی جیبش كرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشك ریز شده نبود. همگی سر كار بودیم.
انتهای پیام