می‌خواهم شهید راه حرم باشم
کد خبر: 3569971
تاریخ انتشار : ۱۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۵
خاطره همکار شهید آقاعبداللهی؛

می‌خواهم شهید راه حرم باشم

گروه جهاد و حماسه: علی آقاعبداللهی از شهدای مدافع حرم است که سال گذشته در سوریه به شهادت رسید. وی در پاسخ به یکی از دوستانش درباره پیش آمدن فرصت دفاع از کشور، گفته بود که می‌خواهد شهید راه حرم باشد.

حسین عباسپور، دوست و همکار شهید مدافع حرم، علی آقاعبداللهی در گفت‌وگو با خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، عنوان کرد: من و علی از کودکی با هم همبازی بودیم. علی پیشنهاد داد هیئت بزنیم. هر پیشنهادی هم که می‌داد باید عملی می‌شد. برای هزینه هیئت در همه خانه‌های محل را زد، مقداری هم هزینه از خانه آورد. همه چیز خریدیم. به کوچه هم راضی نمی‌شد و می‌گفت باید تا جمهوری برویم و برگردیم. سال بعد،‌ پارکینگ خانه را هیئت زدیم؛ دیوارها را سیاه‌پوش کردیم و این روند تا بزرگسالی ادامه داشت.

وی افزود: علی همیشه کارهای بزرگتر از سنش را انجام می‌داد. یک بار چند نفری سوار موتور شدیم و رفتیم حضرت عبدالعظیم(ع)، دیدیم در را بسته‌اند. علی گفت مثل اینکه امشب قسمت زیارت ما نیست. نه قم توانستیم برویم و نه اینجا. در پارکینگ همانجا نشستیم و علی فایل مداحی را گذاشت و فضا عوض شد. نه لفظی و نه مناجاتی. فقط گنبد را نگاه می‌کردیم. نگاه علی به گنبد در آن شب خیلی حرف داشت، مناجات داشت، کلی قربان صدقه خدا می‌رفت و اشکی که گوشه چشمش برق می‌زد.

دوست شهید در ادامه اظهار کرد: از کربلا برگشته بودم که علی برای زیارت قبولی به خانه ما آمد. بحث سوریه شد، علی در این چند سال خیلی می‌گفت که اگر بشود به سوریه برویم. گفتم من دین شرعی گردنم است، اگر می‌توانی حلالیت من را بگیری،‌ بسم‌الله، من می‌آیم. گفت تو که همیشه بهانه داری. گفتم خانمم راضی نیست. اگر حلالیت گرفتی من به تو جایزه می‌دهم. همسرم به علی گفت مگر شما می‌خواهی به سوریه بروی؟ علی گفت که دو سالی می‌شود که دنبال این قضیه هستم. همسرم گفت دختر مردم را آوردی خانه‌ات و یک بچه هم گذاشتی تو دامانش،‌ خجالت نمی‌کشی؟ علی در جواب همسرم گفت که مگر فقط من بچه دارم؟ آنهایی که در سوریه هستند زن و بچه ندارند؟ مگر امام حسین(ع) زن و بچه نداشت؟

وی ادامه داد: به علی گفتم بگذار وقتی جنگ ایران شکل گرفت با هم برویم. علی گفت، آن طوری برای وطن شهید می‌شوی، ولی در سوریه شهید راه حرم می‌شوی و این خیل فرق دارد. من دوست دارم شهید حرم شوم. بعد از آن دیگر به من نگفت که سوریه می‌رود. بعدها محمدجواد رحیمی از دوستان مشترک‌مان به من گفت که علی به سوریه رفته است. وقتی این را شنیدم دیالوگ آن روز در ذهنم شکل گرفت. آن روز علی با همیشه فرق می‌کرد. دیگر شیطنت نمی‌کرد. آرام گرفته بود. حرف‌های فلسفی می‌زد.

عباسپور گفت: تصورم این بود که 22 بهمن هنوز برنگشته باید به ماموریت برود. رفته بودم خرید که یکی از دوستانم صدایم زد، گفت از عبداللهی خبر داری؟ گفتند شهید شده است! گفتم خبری نبوده، شایعه است. گفت محسن رحیمی گفت، گریه هم می‌کرد. باورم نشد، گفتم اشتباه است. به آقای رحیمی زنگ زدم و از شهادت علی باخبر شدم. واقعاً حسادت کردم.

وی همچنین بیان کرد: بعد از آن هر وقت می‌خواستیم برای علی کاری انجام دهیم و مراسمی بگیریم،‌ گویی خودش حاضر بود. هر چه را که راضی نبود به خوابمان می‌آمد و می‌گفت. علی به عنوان یک شهید حاضر و ناظر است. مثلا در یکی از مراسمی که می‌خواستیم برایش بگیریم،‌ شب به خواب یکی از بچه‌های مسجد آمده و روضه حضرت رقیه را می‌خواند. ما می‌خواستیم روضه حضرت زهرا(س) را بخوانیم. می‌فهمیدیم که چه روضه‌ای باید بخوانیم. یا مثلا می‌خواستیم برای اعلامیه علی عکس چاپ کنیم، یکی از دوستان گفت که تو سوریه یک عکس که الان ترک خورده است را به من داد و گفت اگر من چیزی‌ام شد،‌ این عکس را برایم بزنید. یعنی با واسطه به ما می‌فهماند که چه کاری کنیم.

وی در ادامه سخنانش به دلنوشته یکی از دوستان علی اشاره کرد که متن آن به این شرح است: « پسری خوش‌سیما، پسری اهل محله دمشق اومد کنار من و نشست و شروع کرد عکس‌های حرم بی‌بی سکینه را نشان دادن. حرم مخروبه شده بود، بغض کردی و گفتیم ما اینجا و تعرض به اهل بیت امام حسین(ع)؟ گفتی پسرم دارد دندان در می‌آورد. در ساختمان شیشه‌ای دمشق نماز خواندیم. دیدم داری وسایلت را جمع می‌کنی. گفتم خوب داری به خودت می‌رسی. علی گفت دارم میروم غسل کنم برای زیارت بی بی زینب و آماده شوم. علی جان بازار شام یادت می‌آید؟ دلت گرفت دوست نداشتی مغازه‌ها را ببینی. با هم رفتیم حرم بی بی جان. منطقه تل شقیب در جنوب حلب. من را بغل کردی و گفتی حاجی دعا کن به آرزویمان برسیم. خبر آمد 24 ساعته از شما خبری نیست، یعنی چه شده بود. گفتم اگر پیدا شود حتماً او را به ایران برمی‌گردانند. 30 ساعت بعد آمدی، آن موقع ابوعلی آمد و ضمانتش کرد که علی خیلی شیره، انتقالش بدهید به گردان ما. حاج امیر هم تو را شناخته بود. گفت که کاری با او نداشته باشید. جلوی مرکز 10 خان طومان با همان وضع گلی همدیگر را بغل کردیم. از درد دل‌هایت گفتی. اذیتت کردند. خیلی امتحانت کرده بودند. دیدبانی داده بودی. نزدیک کانال داشتیم راه می‌رفتیم. خمپاره 60 زد کنارمان، بچه‌های سوریه فکر کردن شهید شدیم. آرام صورتت را آوردی بالا و گفتی بدویم؟ گوشهایمان سوت می‌کشید. خندیدیم که چرا هیچ چیزی‌مان نشده است. دویدیم و رفتیم. نزدیک غروب بود. تکفیری‌ها داشتند بدون وقفه مرکز 10 را می‌زدند. نمی‌شد ایستاد. من باید می‌رفتم فرودگاه حلب. نگاهی کردی و گفتی حاجی بیا برویم. گفتم علی من باید بروم ورودی بگیرم. گفتی خود حضرت زینب ورودی‌هایت را می‌آورد. گفتم بگذار بروم دو، سه ساعت دیگر می‌آیم. گفتی داداش دیگه گیرمان نمی‌آید. برویم. گفتم الان نمی‌توانم بیایم. بغلم کردی و رفتی. دو ساعت بعد سریع خودم را رساندم. از برادر فوادی سراغت را گرفتم. گفت ابوامیر گل کاشت که واقعا که واقعا گل کاشتی. مرکز 10 خان طومان دلاوری تو را ثبت کرد و این گونه شد که من ماندم در حسرت آن کلمه‌ای که تو گفتی که «دیگر گیرمان نمی‌آید.» رفتی، شنیدم پسرت الان دندان درآورده. حرم بی بی سکینه الان آزاد شده. علی جان من هیچ وقت از رفتنت اذیت نشدم، اما از ماندنم ناراحتم.»

captcha