«کتاب محسن»؛ روایتی داستانی از زندگی شهید حاجی‌حسنی
کد خبر: 3786759
تاریخ انتشار : ۱۴ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۹

«کتاب محسن»؛ روایتی داستانی از زندگی شهید حاجی‌حسنی

گروه ادب ــ «کتاب محسن»، روایت داستانی از زندگی شهید محسن حاجی‌حسنی کارگر، به قلم اعظم عظیمی به همت انتشارات «کتابستان معرفت» روانه بازار نشر شد.

///ارسال نشود//// «کتاب محسن»؛ روایتی داستانی از زندگی شهید حاجی‌حسنیبه گزارش خبرنگار ایکنا، «کتاب محسن» نوشته اعظم عظیمی، نخستین اثر از مجموعه ۵ جلدی «مهاجران» است که روایتی داستانی از زندگی شهید حاج محسن حاجی حسنی کارگر ارائه می‌کند و انتشارات کتابستان معرفت آن را با شمارگان هزار نسخه، چاپ و روانه بازار نشر کرده است.
این کتاب که با تلاش مؤسسه «خانواده هنری تبلیغاتی عقیق» و در راستای ثبت روایت زندگی شهدای قرآنی منا، منتشر شده، در هشت فصل، به زندگی این شهید قرآنی پرداخته است. «آدم خوب»، «کوچه جوادیه»، «بیرون اتاق قاریان»، «اتاق دوازده متری»، «حرم»، «کوالالامپور»، «منا» و «قلب‌ها» عناوین فصل‌های این کتاب را دربرگرفته است.
در مقدمه کتاب آمده است، «خبر که آمد، بهت آورد همراه خودش. چطور چنین چیزی ممکن بود، رخ بدهد. توی دنیایی که این همه ادعای پیشرفت و حقوق بشر و انسان‌دوستی می‌کند؟ چطور ممکن است در قرن بیست و یکم آدم‌ها به خاطر ازدحام جان بدهند؟ چشم دوربین‌های امنیتی هم حتی ندید آنجا چه خبر است؟ ماجرا هر چه بود، لباس احرام برای بعضی‌ها بال پرواز شد. بین هزاران کبوتر سفیدی که به مهمانی خانه خدا آمده بودند، انتخاب شدند. اما بین شهدای ایرانی حادثه منا که همه عزیزند، اسم گروه ویژه‌ای هم بود که بعد‌ها به شهدای قرآنی منا معروف شدند.»
نویسنده در مقدمه خود آورده است: بعد از زیارت، به بهشت ثامن سر زدم. قبرش را پیدا کردم. حوالی قبر دوست شهیدش «امیر دوست‌محمدی» دفن شده بود. اول چیزی که به چشمم خورد، قرآن روی سنگ بود. تعجب کردم. چرا زائر قبلی، قرآن را روی رحل نگذاشته بود؟ برداشتمش که بعداً توی قفسه قرار دهم. فاتحه خواندم. همانطور که به قبر دست می‌کشیدم، حس کردم آن قرآن باید همان جا روی سنگ باشد، روی سینه حاج محسن. قرآن را سرجایش گذاشتم.
در ادامه برش‌هایی از هر فصل ارائه می‌شود.
کوچه جوادیه
محسن سه ساله بود. صبحانه‌اش را که می‌خورد، می‌رفت اتاق بچه‌ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می‌شد. صدای شحات محمد انور بود. باز محسن رفته بود، سراغ ضبط برادرهایش. آن قدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود، چطور ازش استفاده کند. یک روز که مامان به اتاق بچه‌ها سرزد، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده، خشکش زد. محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود، روی شانه‌اش و نشسته بود روی یک بالش. یک آیه را که شحات می‌خواند، محسن صدای ضبط را خاموش می‌کرد و با زبان بچه‌گانه‌اش از سحات تقلید می‌کرد. وقتی چشمش به مامان افتاد خنده‌اش گرفت؛ انگار از قبافه خودش. با صدای کودکانه‌اش گفت: من می‌خوام شحات انور بشم.
بیرون اتاق قاریان

محسن میانه‌ای با مسابقات نداشت. هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می‌دانست اگر مسابقات بشوند هدف، دیگر نه قاری‌ساز بلکه قاری سوزند. گاهی پیش می‌آمد که در محفلی از او می‌خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی‌خواند. هر چه اصرار می‌کردند، نمی‌خواند. قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود. همیشه به آدم‌هایی فکر می‌کرد که پای تلاوت او نشسته‌اند و دارند گوش می‌دهند. آن‌ها دستگاه‌های شور و حجاز و ... را نمی‌شناختند. اما قلب‌هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می‌داد. می‌خواست شاگردهایش به جای داوران بین‌المللی به آمن آدم‌ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود. 

اتاق دوازده متری

هر کسی را که طالب می‌دید، دلش را گرم می‌کرد و برنامه پیشرفت را جلوی پایش می‌گذاشت. به شاگردهایش پر و بال می‌داد. به هیچ کس نمی‌گفت تو استعداد نداری. همیشه می‌گفت «حنجره شماها یک عضله است، یک ماهیچه. هر چقدر بهش رسیدگی کنید، آمادگی پیدا می‌کنه و هر چقدر رسیدگی نکنید ضعیف می‌شه» هیچ فنی را پیش خودش نگه نمی‌داشت. همه را می‌ریخت وسط. دوست داشت بچه‌ها بیشتر و بیشتر بردارند.

اتاقش دوازده متر بیشتر نبود. شاگردهایش گوش تا گوش و مسجدی می‌نشستند. همه سن آدمی بینشان پیدا می‌شد. از بچه پنج ساله گرفته تا پیرمرد هشتاد ساله. کار کردن با این شاگردان رنگارنگ حوصله زیادی می‌خواست. هر کدام را باید به زبان خودشان درس می‌داد. محسن جوری با شاگردها تا می‌کرد که هیچ کدام فکر نمی‌کردند، اهمیت‌شان کمتر از آن یکی است.

حرم

دعوت شده بود نجف. شبی در حرم حضرت علی (ع) برنامه تلاوت داشت. عرب‌ها ولو عامی، تلاوت خوب را می‌شناسند. صدای محسن جماعت داخل حرم را منقلب کرده بود. متولی حرم هم گوشه‌ای نشسته بود و مثل بقیه مردم اشک می‌ریخت. تلاوت که تمام شد، متولی همان جا دستور داد پرچم روی قبر حضرت را پایین بکشند. پرچم را تا زدند. داخل طبق گذاشتند و به محسن تقدیم کردند. پرچم ۱۰ سال روی قبر آقا بود. متولی حرم یقین داشت اگر آقا در آن محفل حضور مادی داشت، حتماً صله خاصی به محسن می‌داد. محسن آن تلاوت را خیلی دوست داشت. می‌گفت بهترین تلاوت عمرش بوده.
محسن که شهید شد متولی به مشهد آمد. همراه خودش پرچم دیگری را آورده بود؛ پرچم جدید روی مزار حضرت علی (ع). متولی سر مزار محسن حاضر شد. پرچم را روی قبر پهن کرد. فاتحه‌اش را که خواند، پرچم را جمع کرد و برد تا روی مزار حضرت در نجف بگذاردش.
کوالالامپور
بلندگو اسم محسن را خواند. بلند شد و رفت به جایگاه. مصطفی که مدیر فنی قرائتش بود، وقتی آن جو سنگین را علیه ایران دید به محسن گفت «به رتبه فکر نکن. خیال کن رتبه برتر مال تو هست و می‌خوای از دستش بدی. نگران هیچ چیز نباش. فقط به تلاوت فکر کن.»

محسن روی صندلی نشست. دوباره در دلش به اهل بیت (ع) و امام رضا (ع) متوسل شد. فکر آن اعلامیه کذایی عزمش را جزم‌تر کرد. صدایش نگرفته بود. هر آیه را که به آخر می‌رساند، زمزمه تشویق مردم لابه لای آیات بعدی می‌پیچید. طی این چهار پنج روز، مردم هیچ کس را تشویق نکرده بودند. تا جایی که مصطفی و محسن خیال کرده بودند این جا رسو تشویق ندارند. محسن قرائتش را با «صدق الله العلی العظیم» تمام کرد تا با صدای بلند گفته باشد که بچه شیعه است.
تلاوت‌ها که تمام شد، اتفاق عجیبی افتاد. مردم از لابه‌لای صندلی‌ها راه افتادند سمت محسن. محسن تا به خودش آمد، دید هزاران نفر ایستاده‌اند تا نوبت‌شان بشود و با او عکس بگیرند. هر شب، مسابقات رأس یازده تمام می‌شد و در‌ها را می‌بستند. اما آن شب تا ساعت دو مردم مشغول عکس گرفتن با محسن بودند. انگار قبل از داوران، این مردم بودند که قاری اول جهان اسلام را شناخته بودند.

منا

مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چادر نماز سفید سرجانماز نشسته بود و تسبیح می‌گرداند. پرسید «چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟» مصطفی روبه‌روی مامان چهارزانو نشست. گفت: «تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه‌ای توی دامنت بزرگ شده.» مامان دست‌هایش را روی جانماز گذاشت و به طرف مصطفی خم شد. دوباره پرسید: «نمی‌فهمم چی میگی مصطفی؟» بغض مصطفی ترکید. گفت: «خوش به حالت مامان خدا قربانی‌ات را قبول کرد. روز عید قربان پسرت شهید شد.» مامان کمی به چشم‌های گریان مصطفی خیره شد. بعد انگار دیگر نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته پلک‌هایش را بست و بیهوش روی جانماز افتاد.

انتهای پیام

captcha